یادت میاد...

 

یادت می آید آنروزی که گفتی شدی گرفتارم ؟

قلبم به قلب تو می گفت آخ چه قدر دوستت دارم

قسم خوردیم به جان هم همیشه با شیم کنارهم

چطور از هم جدا بشم وقتیکه خوشحالی داریم با هم

امروز بگو چطور مرا حقیر و مظلوم می کنی

با زبان بی زبانی فکر ی پولم می کنی

یادت هست آنروزی که گفتی شدی گرفتارم

قلبم به قلب تو می گفت آخ چه قدر دوستت دارم

عزیزم نگذار که این عشق تمام بشه بوسه ازلب ها دور بشه

آروزی آنهائیکه دعا می کردند جور بشه

وقتیکه همه خنجر بدست به قتل عشق ما می آید

اگر تو ی شمشیر من بگذار بیایند همه بیا یند

آخه چرا؟ نمی دانم چرا سراغ تورا می گیرند

با هستم تو می کشی آخ به تو  من می میرم

اگر تو ی عزیزی من نمیری سراغ آنها ئیکه سراغ تورا می گیرند

آخه من بدون تو می میرم

نبا شم مثل آنهائیکه نمک خوردو نمک دان شکند

از فراق تو من می میرم می میرم ازتو میگویم

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ

ممنونم دوست عزیز
شعربسیار زیبایی هم نوشته بودی. واقعا لذت بردم.

سلام عزیزم ممنون که به من هم سر زدید
اگه مالی باشی
بیشتر به هم سر بزنیم
دوست دارم بیشتر با هم اشنا بشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد