دست هایم را گم کرده ام
در دستان باران خورده ای که نگاهش را،
در حوالی کویر چشمانم از یاد برده است...
ومن چشمهایم را ٬
در جستجوی رد پای روشنی از او گم کرده ام...
من خدای را ،
در پشت شلوغی کوچه ها گم کرده ام.
و از خدای گم شده ام،
هیچ نخواهم ،
جز تکه ای از دلم...
که در پس قدم های تو گم کرده ام...
حالا هی کتاب هایت را مرور کن!
کتاب های تو همان
ترانه های کهنه ی خودمانی ست...
دلم را به من باز گردان.
تنها واژه ای در این میانه گم شده است...
....