برروی بی نقاب افتد چو دیده ی ما
گویای حالت ماست رنگ پریده ی ما
خورشید محو گردد در پرتو جمالت
ناید بدیدن صبح دیگر سپیده ی ما
خار رهت بپوشد شاهراه الفت
دستش کجا رسد بر دامان چیده ی ما
تا ره ز چه شناسم نزدیک کرده ره را
در چشم ناتوانم پشت خمیده ی ما
کی می رسد زچشم مفتون سرمه سایت
بانگ حیا بگوش الفت رسیده ی ما
کلک شکسته ماست نقش آفین زلفت
نقشی که تیره دارد صبح دمیده ی ما
منّت نمیکشم از ناز طیب زآنرو
مرهم بزخم جانست خون دویده ما
هرگز غبار حسرت ننشیندم بدامان
تا میرسد به دامن اشک چکیده ی ما
ترک جفا نخواهم زان بی وفا که دانم
درگوش جان نگیرد پند گزیده ما
مژگان کج نهادت با یک اشارت آرد
در وادی محبت صید رمیده ی ما
می گفت در دل تنگ یاری ماندنم نیست
در روزنی نگنجد قدّ کشییده ی ما
شستم بهمت اشک بهر تو خانه ی چشم
شاید که پاگذاری یک ره به دیده ی ما