هیچ نمی خواهم ...

  alijon.blogsky

 

دنیا از بیکران وجودت هیچ نمی خواهم

 

هیچ

 

فقط گوشه ای خالی از حضور آدمیان به من ببخش !

 

بگذار تادراین کنج تنهایی ، پیکر زخم خورده ام

 

را با اشک غسل دهم ..

 

بگذار خود مرهمی بر زخمهایم نهم

 

خود تیمار دار خویش باشم

 

بی هیچ هراسی از دستی نامرد که از آستین دوستی برآید

 

 و چهره ام را با ناخن خیانت بخراشد

 

میخواهم تنها برای یک بار آسوده چشمان بی اعتمادم

 

را بر هم نهم دوست میدارم سربر بالش دستانم بنهم

 

ازتو هیچ رویایی نمیخواهم 

 

بگذار رنگ خوابهایم نیز فقط سیاهی باشد وتنهایی

 

دیگر ازینهمه رنگ خسته ام ..

 

حتی در پس سفیدی نیز به سیاهی رسیدم 

 

سایه ام را با خود نخواهم برد

 

حتی نامش لرزه بر اندامم می افکند

 

واویی را به خاطرم می آورد که میگفت

 

سایه ام خواهد بود

 

حتی زمانی که افتاب نباشد 

 

وروزی سیاهی این سایه مرادرخویش فروبرد

 

روزی که مرادر شهرسایه ها تنها رها کرد و ازجنس نور شد

 

درست زمانی که فقط سایه دیدن را به من آموخته بود

 

من از لطافت سایه

 

ازهمراهی وازسکوت سایه هم بیزارشدم ...

 

دستان زودباورم نور را به آشنایی طلبیدند

 

واو ازجنس نور چشمانم را روشنی بخشید

 

آنچنان در روشنای وجودش گم گشتم که وقتی

 

در ظلمت تنهایی رهایم ساخت

 

هنوز چشمانم به دیدن سیاهی عادت نکرده بود

 

وقتی عطر وجودش را در گلی خوشرنگ

 

 به نظاره نشستم وسرمست گشتم

 

بیدرنگ خار خیانت را برچشمانم نشاند تا بازهم

 

 سیاهی میهمان چشمان زودباورم باشد

 

دیگر از جنس سیاهی ام

 

از رنگ شب

 

گوشه ای دنج از دنیا میخواهم

 

ازمن دوری کنید که جز خیانت نمیدانم

 

وجزسیاهی رنگی نمی شناسم

 

وجواب دوستی هارا با دشنه نامردی ودشمنی

 

 پاسخ خواهم داد

 

نه دنیا این کنج خلوت را از من بازستان

 

ومرا به گورخویش رهنمون باش

 

میخواهم همینگونه ساده بمیرم ...

 

سیاه باشم ولی خائن نه !

 

  هرگز !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد