گمگشته...

alijon.blogsky

 

من به مردی وفا  کردم  و او 
 

پشت پا زد به عشق و امیدم


هر چه دادم به او حلالش باد


غیر از آن دل که مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود


خود ندانم چگونه رامش کرد


او که میگفت دوستت دارم


پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من


 جرعه ای نوش کرد وشد سرمست

حسرتم نیست ز آنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه


فتنه های نهفته ای دارم

بازهم میتوان به گیسویم

چنگی از روی عشق و مستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

میدهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او میگفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده داد میخواهم

دل خونین مرا چکار اید

دلی آزاد و شاد میخواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست

بیدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد

 پس چرا پس نداد آن دل را


وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد