مردم از درد...

 

alijon.blogsky

 

 

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

 

مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز

 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از برم

 

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

 

آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دنیا گریخت

 

غم نمی گردد جدا از جان مِسکینم هنوز

 

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

 

گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز

 

گر چه سر تا پای من مشتِ غباری بیش نیست

 

در هوایش چون نسیم از پای ننشستم هنوز

 

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

 

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

 

خَصم را از ساده لوحی دوست پندارم هنوز

 

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد