مرداب...

alijon.blogsky 

 

مرداب اتاقم کدر شده بود
 

و من زمزمۀ خون را در رگ هایم می شنیدم
 

زندگی ام در تاریک ژرفی می گذشت. 
 

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.
 

در باز شد 
 

و او با فانوسش به درون وزید.
 

زیبایی رها شده بود 
 

و من دیده براهش بودم:
 

رویای بی شکل زندگی ام بود.
 

عطری در چشمم زمزمه کرد.
 

رگ هایم از تپش افتاد
 

همۀ رشته هایی که مرا به من نشان می داد
 

در شعلۀ فانوسش سوخت:
 

زمان در من نمی گذشت.
 

شور برهنه ای بودم.
 

او فانوسش را به فضا آویخت. 
 

مرا در روشن ها می جست.
 

تا رو پود اتاقم را پیمود
 

و به من ره نیافت.
 

نسیمی شعلۀ فانوس را نوشید.
 

وزشی می گذشت
 

و من در طرحی جا می گرفتم،
 

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم. 
 

پیدا، برای که؟ 
 

او دیگر نبود.
 

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
 

عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.
 

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد 
 

و من چه بیهوده مکان را می کاوم: 
 

آنی گم شده بود. 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
DELAK پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:03 ب.ظ http://DELAK.BLOGSKY.COM

سلام دوست عزیز
امیدوارم حالتان خوب باشد
وبلاگ خوب و جالبی دارین
آپتونم قشنگ بود
اوینار به روز شد .-.-.-. منتظر حضور سبز و نظرات سازنده و دلگرم کننده شما هستم
راستی دیر آپ کردنم رو با دو آپ همزمان جبران کردم
1) قدر شادیهایت را بدان
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است ........................

2) وقتی بزرگ می شوی
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ....................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد