تو و این شرابخانه تو و این دل ِ خرابم
تو بیا و شادمانی بفکن در این شرابم
تو و مرد ِ تشنهکامی که هنوز امید دارد
چه شود که با خیالت ببری از این سرابم ؟
تو و گفتن ِ حقیقت که مرا تو دوست داری
من و ترس از همین که : نکند هنوز خوابم؟
خوشم از همین اشارت به که گویم این بشارت؟
که پـس از هزار خواهش تو چه دادهای جوابم
تو چه خوب میتوانی که بگوییم نهانی
به زبان ِ بیزبانی که نمیدهی عذابم
چقدر سپاس باید ؟ که شرارهی ِ غمت را
بنشاندهای که دیگر نکند چنین مذابم
به ترانهای نگنجم غزلی چگونه گویم ؟
چه شگفت واژگانی زده چنگ در ربابم!
دلم از تو بـر نگیرم ز خودم خبر نگیرم
صنمی دگر نگیرم دگر از تو سر نتابم