برای آنانکه دل شکستن را بهتر از دوست داشتن آموخته اند
هر وقت گفتی جدایی بند بند تنم لرزید
هر وقت گفتی فاصله مردمک چشمانم
منزلگاه تصویر جاده ای مه آلود شد
با مسافری تنها که کوله بار خود را به دوش می کشید
راز هم می گریخت و
از روی ترحم نگاهی به پشت سرش نمی انداخت
دل هر چه داشت نثار چشمان تو کرد
اما دل تو غریبه را پرستید
رفتنت دوباره نگاهم را با انتظار همخانه کرد
منتظر شدم
منتظر لحظه ی دیگر در کنار تو ماندن
اما انتظار پوسید
گفتم حالا که میروی لا اقل یک آرزو برایم بگذار
آرزوی تو خالی و پوچ برای دلخوشی ام و تو گفتی
در آرزوی برگشتم بمیر
دستانت را بوسیدم و خدا را شکر کردم
از اینکه سرانجام فهمیدی بی تو خواهم مرد