بندبند تنم...

alijon.blogsky 

 

برای آنانکه دل شکستن را بهتر از دوست داشتن آموخته اند

  

  هر وقت گفتی جدایی بند بند تنم لرزید 
 

هر وقت گفتی فاصله مردمک چشمانم

 

  منزلگاه تصویر جاده ای مه آلود شد

 

  با مسافری تنها که کوله بار خود را به دوش می کشید

 

    راز هم می گریخت و

 

   از روی ترحم نگاهی به پشت سرش نمی انداخت 
 

  دل هر چه داشت نثار چشمان تو کرد

 

   اما دل تو غریبه را پرستید

 

  رفتنت دوباره نگاهم را با انتظار همخانه کرد
 
  منتظر شدم

 

 منتظر لحظه ی دیگر در کنار تو ماندن

 

       اما انتظار پوسید

 

   گفتم حالا که میروی لا اقل یک آرزو برایم بگذار

 

     آرزوی تو خالی و پوچ برای دلخوشی ام و تو گفتی 
 
      در آرزوی برگشتم بمیر

 

    دستانت را بوسیدم و خدا را شکر کردم 
 
    از اینکه سرانجام فهمیدی بی تو خواهم مرد 
 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد