مسافر

اون مسافری که خستهس
توی یک جادة تاریـک
اون کـه از تــو دوره امّـا
مث سایه به تو نزدیک
اونـکه بــرق انـتـظارو
توی چشمات نمیبینه
واسـه کوچیدن و رفتـن
دیگـه از پا نمیشینـه
دیگـه ساکـت نمـیمونه
غصّههاشو میگه با باد
کسی که دوسـش ندارن
دیگه فردا رو نمیخواد
یــه روزایـی ،تــو بـراش
حـرمت آشیـونـه بـودی
مـعنـی مقّـدس یـه خـونـه بـودی
تو همون دریچهای که روبه مشرق وانمیشه
حتّی امروز ،پیش روش پیدا نمیشه
اونـی کـه یـه روزی داده
به تو قلب پاک و ساده
حالا دست سرنوشتش رو
بـه دسـت جـاده داده
قـفـس غــربـتـشــو
رفتـه تو جادهها بسازه
دوس داره تنـها باشــه
یـه دنیای تنـها بسازه