رفتنت را دیدم تو به من خندیدی.
آتش برق نگاهت دل من را آتش زد و مرا در پس یک بغض غریب در میان
برهوتی تاریک پشت یک خاطره ی سرد و تهی با دلی سنگ
رهایم کردی و تو بی آنکه نگاهی بکنی به دل خسته و آزرده ی من
رفتنت را دیدم تا به آنجا که نگاهم سو داشت و تو در آخر این قصه ی تلخ محو
شدی باورم نیست که دیگر رفتی
اشک من بدرقه ی راهت باد. |