شهر دلم ...

 

 

دیشب رفتم به شهر دلم . وقتی وارد شدم تو یک خیابونی بودم

که پر از نور بود و خیلی زیبا بود و اونجا تو بودی و دیگر هیچ نبود و

خیلی خوشحال بودم ولی وقتی تو شهر دلم شروع به قدم زدن

کردم کم کم به جاهای تاریک رسیدم، به خیابون های تاریک و

ظلمات، و کوچه هایی که خرابه بودن و در اونجا خبری از تو نبود،

و همه چی بود و تو نبودی...

و یادم افتاد که در واقع قبلآ این شهر شش دونگش ماله تو بود و

فرشته هات هم اونجا رو نور افشانی می کردند و فقط زیبایی بود

و عشق، ولی کم کم هر چیز و ناچیزی رو که پشت دروازه شهر

دلم صف کشیده بودن و از طرف تو کارت دعوت نداشتن به داخل

راه دادم و در عوض تو رو بیرون کردم. آره یادم افتاد که این شهر

رو خودم خرابش کردم و همون یک خیابون رو هم که سالم مونده

یادگاری است از اون شهر زیبا.

وای خدای من!!!

من چی کار کردم...

تو رو از خونه خودت بیرون کردم و هر بار که خواستی بیای تو

راهت ندادم. خاک بر سرم، من چه بنده ای هستم، یاد اون بنده

عاشق بخیر. می خواهم دوباره عاشق بشوم، دوباره بال درآرم

و پرواز کردن را یاد بگیرم. دوباره احرامی دیگه ببندم و یار رو دوباره

به منزلش دعوت کنم و دوباره عاشق بشم عاشق... 

صبح ها که از خواب بیدار می شوم به عشقم سلام کنم، هر

کاری می کنم با اسم اون شروع کنم، هر جایی می رم دستم رو

بدهم به او و عاشقانه برم، هر وقت خواستم درد دل کنم فقط به

عشقم بگم و اون محرم رازهاست . شب ها با یاد کردن از عشقم

بخوابم و در شب او نو تو خواب ببینم، و در دل شب مثل عاشق و

معشوق با اون خلوت کنم و بگم ای عزیزعاشقتم. و این وقت است که عاشق شده ام...!!!

و می روم تا عاشق بشوم...

تا فقط تو باشی و دیگر هیچ نباشد