لحظه های عاشقانه ...

 

دیگر به خلوت لحظه های عاشقانه قدم نمی گذارم

، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر

      گنگ است که نمی بینمت ،
     

 سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ، من

مبهوت مانده ام که چگونه این 
  

    همه زمان را صبورانه 
     

 گذرانده ام ؟ وقتی رسیدی و به کلبه ی دلم پا

گذاشتی در باورم نمی گنجیدروزی

      تو را درخلوتم بپذیرم... 
    

  بیگانه ای بودی هم قفس شده با من... برای

خود عالمی داشتی دورترازستاره های 
   

   دوردست... درسرزمینی 
     

 که به روح من راهی نداشت... وناگهان

ترادرروح خود احساس کردم زندگی کوتاهتر 
  

    از آن است که به 
     

 خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که

بشکنند آنچه از روزگار به دست می 
     

 آید با خنده نمی ماند و 
     

 آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود فردا

خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر 
    

  ما نباشیم