سحر...

 

alijon.blogsky

 

شب سردی است و من افسرده... راه دوری است و پایی خسته

 

تیرگی هست و چراغی مرده

 

میکنم تنها از جاده عبور ... دور مانده اند ز من آدمها

 

سایه ای از سر دیوار گذشت

 

غمی افزود مرا بر غمها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 

بی خبر آمد تا با دل من

 

غصه ها ساز کند پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من . . . اندکی صبر سحر نزدیک است

 

هر دم این بانگ برآرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

 

خنده ای کو که به دل انگیزم...

 

قطره ای کو که به دریا ریزم...

 

سخره ای کو که به دار آویزم...

 

مثل این است که شب نمناک است

 

دیگران را هم غم هست به دل ...  غم من لیک غمی غمناک است

 

 

هر دم این بانگ برآرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

اندکی صبر سحر نزدیک است

 

 

اندکی صبر سحر نزدیک است...

 

اندکی صبر سحر نزدیک است...

 

اندکی صبر سحر نزدیک است...