حرفهای نا گفته...

 

alijon.blosky

 

حرفهای نا گفته ام برای تو

 

مرگ را برای سکوت رقم زدم تا به فریاد برسد ولی همان سکوت هم ساکت شد

 

قلمم عاشق شد

 

نمیدانم کدامشان خواب را از چشمان خفته ام ! ربوده

 

نورسفید لامپ مهتابی که سعی دارد رنگ رخسار من و هم اتاقی هایم را پریده تر

 

جلوه دهد

 

یا سرمایی که تامغز استخوانم رخنه کرده

 

یا فکر وخیالی که حتی یک دم رهایم نمیکند

 

فردا روز بزرگی است

 

برای من

 

برای تو

 

برای عشقمان

 

فردا که مرا درآن لباس سپید خواهی دید ..چه میکنی؟

 

فردا که چشمان درشت من بر حرکات تو تنگ خواهند شد

 

همه که رفتند ..تنها من می مانم و تو و سکوت

 

دوست دارم حرفهایت را بگویی..هرآنچه در صندوقچه دل پنهانش کرده بودی

 

قول میدهم درروشنای چشمانت ننگرم تا آسوده برزبان برانی حرفهای مگوی دلت را

 

میدانم برایم از دوست داشتن خواهی گفت....از عشق ....از.....

 

چه شیرین است به خواب رفتن

 

آن دم که لالایی اش ... نغمه های عاشقانه ای باشد که توبرایم میخوانی

 

صدای چکیدن قطره اب مرا از رویای تو بیرون میکشد

 

ان باریدن آغاز کرده و قطراتی چند از باران از درز شیشه شکسته

 

خودرا به داخل می افکنند تا خواب اشفته ما را اشفته تر سازند

 

میلرزم...هم از سرما .. هم از ترسی که درجانم ریشه دوانده

 

همیشه از تاریکی در هراس بودم

 

وامشب از این همه نور

 

از این چهره های سفید می ترسم

 

از خودم

 

از صورت رنگ پریده ای که چشمانش را بسته

 

مرز لبها و صورتش را تشخیص نمیدهم..هردو به رنگ بی رنگی گرویده اند

 

..اثری از آن چاله کوچک خنده ..بر چهره اش و برق شیطنت درچشمان خفته اش نمی

 

از روح عریانم که حجاب جسم به تن ندارد....از همه میترسم.

 

دلم میخواهد گریه کنم با صدای بلند

 

ولی میترسم

 

بیم آن دارم که همانند پیکر خفته برتخت مجاور ،

 

قندیل اشک برگوشه بوم بیرنگ صورتم ، نقاشی شود

 

یادت را به من بده

 

خاطره خوب فردا را.....تا از این کابوسهای مرگ آور!! درامان باشم

 

فردا که باردیگر خواهمت دید

 

مباد که لرزه بر شانه های مردانه ات مستولی گردد

 

مباد که اشک روشنای چشمانت را در خود بشوید

 

مباد که غم پرکشیدن پرستوی عشقت، پشتت را خمیده کرده باشد

 

برایم همچون همیشه استوار باش نه

 

مگرنه اینکه وعده کردیم که عشقمان جاودانه باشد

 

و نه محصور به حجم حقیراین دنیا...؟!

 

مگرنه اینکه من عشق حک شده برقلبم را درسینه خاک دفن میکنم

 

درکنارخودم..... تا دست هیچ نامحرمی بدان نرسد..؟!

 

غم به خانه مهربان دلت مهمان نکن عزیزکم

 

که دستان محرم خاک ، پیکر مرا در آغوش میکشد

 

بوی بهار درفضا پیچیده

 

ولی به حساب ثانیه هایی که من نگاه داشته ام باید خزان باشد وبرگریزان ..!!؟؟

 

در رگهای خشکیده ام ، خون زندگی می جوشد

 

و پلک سنگینم برآن است تا چشمان خفته ام را به دیدن وادارکند..!

 

مراچه شده؟

 

این حس زندگی چیست که تاعمق وجودم جاریست؟؟!!

 

ت دارم بیشتر از دیروز...وکمتر از فردا...برای همیشه

 

آری این صدای توست

 

صدای تو که پس از این همه سال به دیدارم شتافته ای ...وباآمدنت

 

بهار را به رخ پاییز کشیده ای

 

ینه ای میخواهم

 

مرافرصتی کوتاه بده تا دستی بر چهره خاک گرفته ام بکشم و

 

شانه ای برگیسوان پوسیده ام

 

دوست دارم همچون روزهای خوب دور

 

" زیباترین فرشته خدا بر روی زمین "

 

باشم برای تو

 

یادت هست که مرا به این نام میخواندی؟

 

لبان بسته ام را به سختی می گشایم تا عزیزترینم را به نام بخوانم

 

. که ناگهان

 

صدای غیر

 

صوت نامحرمی

 

خلوت عاشقانه مان را

 

میشکند

 

خدای من

 

نه خدایا

 

بگو که چشمانم دردیدن راه خطا می پیمایند

 

بگو که در نتیجه سالها ندیدن..هنوزهم دیدن برایشان دشواراست

 

بگو انچه که از پس این تل خاک وآن سنگ می بینم کذب محض است..

 

بگو که دستان آن دختر زیبا رو ی دردست تونیست

 

وچشمانش در نگاه مهربان تو گره نخورده اند

 

بگو

 

گو که نغمه های عاشقانه ات را برای او سرنداده بودی

 

بگو که برای دیدار من دراین کنج دلگیر دنیا فرود آمده ای

 

نه برای دیدار از پدر دخترکی که حلقه دستانتان درهم تنگ تر میشود

 

نفسم درسینه حبس شده

 

نگاهت بر نوشته سنگ مزارم مات مانده

 

حال دانستی که بربام خانه چه کسی نشسته ای

 

قلبم به درد می آید

 

آری اندوهگینم

 

اندوهناک ازاین که نیستم ...تا دراین ثانیه شوم ، شانه هایم پناه اشکهای

 

زلالت باشند

 

تا همچو گذشته ،

 

همراهیم

 

مرهمی باشد بر زخمهای دل مهربانت

 

روی از نامم که بر سنگ حک شده برمیگردانی و

 

شانه بالا می اندازی که

 

یعنی مهم نیست

 

و باز لبخند دل انگیزت را به چشمان مشتاق عشق تازه ات هدیه میدهی

 

چه ساده دل بودم که می اندیشیدم بیماریحاصل از اندوه پرکشیدن من

 

مجال حضور را از توگرفت که نتوانستی نگاههای خیست را

 

به زمان خاکسپاری بدرقه راهم کنی

 

تومیروی و من می میرم

 

امید دیدار تو که این سالها مرا به زنده ماندن وا میداشت

 

در دم به یاس وسرخوردگیی تلخ بدل میشود

 

و من تسلیم بوسه شیرین فرشته مرگ میشوم

 

صدای گامهایت از دورشدنت خبر میدهند

 

چه بیرحم بودی..ومن چه ساده..... دل درگرو مهر نداشته ات گذارده بودم

 

انقدر حقیربودم برایت که حتی به فاتحه ای یادم را زنده نکردی

 

آنقدر بی مقدار که حرمت عشق یکسویه مان را

 

با به رخ کشیدن حضور "غیر" شکستی

 

ومن اکنون... پس از سالها

 

میترسم از تاریکی خانه ای که نامم بر آن نقش بسته

 

کور سوی امید به دیدار محبومبم به خاموشی گراییده و

 

سراسر وجودم را سیاهی مرگ فراگرفته

 

دستانم را به سمت آسمان دراز میکنم

 

دراز که نه

 

سقف کوتاه خانه ام حتی مجال این را از من گرفته

 

ازخدا زندگی طلب میکنم

 

فرصتی دوباره برای زندگی کردن

 

و عاشق نبودن