قدم زدن...

alijon.blogsky

 

 

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .

شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .

یک جور صدای خاص شبیه موسیقی

خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .

یک موسیقی ملایم ...

در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان

 

 را احساس می کنم .


بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان

 

 را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .


و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .


بعضی از آن ها مدام گریه می کنند


و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .


من بی توجه به تمام این صحنه ها ,

 

فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .

تمام توجه من به مورچه های خسته ای است

 

 که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .


له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر ,

 

 یک فاجعه است .


قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست


قلب مورچه ها رنگ سرخ است .


گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .


و این حالت در خواب های من تشدید می شود .


من شب ها نمی توانم بخوابم


قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود

 

این سکون را حس می کنم .


از این سکون نمی ترسم ...



گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند


من روحم را حبس نکرده ام .


به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !


من خدا را در آغوش کشیده ام .


خدا زیاد هم بزرگ نیست .


خدا در آغوش من جا می شود ،


شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .


خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .


تب می کنم و هذیان می گویم .


خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .

خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .


و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .

می دانم زیاد مهمان نخوام بود .


این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .


زمان می گذرد .


همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .


باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .


من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم

 

شعر بگویم هم باید قدم بزنم .


مدتی هست که خیلی افسرده ام .


از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .

من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .


و از این متاسفم .


و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم

 

مورچه های سیاه را لگد نکنم


ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .

من این روزها مدام هذیان می گویم


آسمان برای من بنفش است .

باید کمی قدم بزنم .