سکون
دستهایت را به که وام داده ای
و نگاهت که مهربان بود
و کودک؟
و تمامی شعور افکارت
که میان همهمه سکون سقوط می کند.
چشمانت که با من بودند
و دل دریایی ات که هنوز با من است.
بالا بلند!
آن جاده آگاهی
ریز ریز با ران برهنه
و تلاوت عشق یادت هست؟
حالا
این غصه های پیر
دستهای خالی از یک خلوت
و انتظار
انتظار...
غروب خودش را به پوسته شب می کشاند
ومن مدام به آب و آیینه و انار فکر می کنم
به انجیر
به حسرت سالهای سرد.
|