تنهایی ام به اوج می رسد
تمام عطش من برای در آغوش داشتن تو تمام می شود.
هق هقی تلخ با من است.
ذوب شده ام
در این همه آهن و دود
و خدایی که نزدیک من بود را نمی بینم.
باید بلند شوم
و به تنها سبزینه گیاهم
آب بدهم.
این جا
توی این عرفان گاه تنهایی من
فقط
خاطراتی از خلسه ای دور مرا به فردا می کشاند. |