پر کن پیاله را... کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جامها کز پی هم میشود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب میرباید و آبم نمیبرد من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریزپای تا شهر یادها دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد هان ای عقاب عشق! از اوج قلههای مهآلود دوردست پرواز کن به شهر غمانگیز عمر من آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد آن بیستاره که عقابم نمیبرد در راه زندگی با این همه تمنا و تلاش و تشنگی با این ناله می کشم از دل که: آب! آب! دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد پر کن پیاله را... |