شراب وخون...

علی جون

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم...خدا را زخمه ای

زخمه ای تا بر کشم آواز خویش

....

بر لبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا بازش کنید

کودک دل رنجه ی دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش کنید

....

پر کن این پیمانه را ای همنفس

پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور   می

باز گویم قصه ی افسون او

....

رنگ چشمش را چه میپرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا  پابند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را در بند کرد

...

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده از او یادگار

جز فشار بازوان آهنین

...

من چه می دانم سر انگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

...

آتش شد و بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون  ز  پا افتادم آسانم گرفت

...

گم شدم در پهنه ی صحرای عشق

در شبی چون چهره ی بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

بر سرم بارید باران گناه

...

مست بودم ..مست عشق ومست ناز

مردی آمد قلب سنگم را ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش

ترک او کردم..چه میدانم که بود

...

مستیم از سر پرید..ای همنفس

بار دیگر پر کن این پیمانه را

خون بده..خون دل آن خود پرست

تا به پایان آرم  این افسانه را