یادمه خیلی وقت پیش که پرنده بودم تو منو تو آسمون چشات جا دادی و گفتی: پرواز کن! منم بالهامو باز کردم و شروع کردم به پرواز... تا اینکه یه پرنده دیگه هم پیدا شد. آسمون چشای تو کوچیک بود و جای زیادی برای پرواز نبود... اما تو... باور نکردی و اون پرنده هم مهمون آسمونت شد. منم دیگه نتونستم تو اون آسمون کوچیک الهام رو باز کنم و پرواز کنم. بالم شکست و از آسمونت افتادم... خیلی از اون روز می گذره، تو دیگه پرنده ای رو مهمون چشات نکردی تا نکنه بال پرنده ات بشکنه و... اما من وقتی از چشات افتادم قلبم شکست و تو حتی از صدای شکستن قلبم گذشتی ... تا نکنه یه موقع از اسمونت بارون بیاد و بالهای پرنده ات خیس شه و از چشات بیافته... آخه چرا؟؟؟ |