معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ... نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه باران آموختی.... میدانی قصه باران، قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم... و به تو و داشتن تو می بالم ... خیال با تو بودن رهایم نمی کند.. نا امیدم ولی ..امید رهایم نمی کند.. سالهاست که به دنبال توام.. پس چرا در دیده ی من جای نمی گیری؟ خدای من دستهای نیاز من را تنها مگذار... |