معبودم...

alijon.blogsky 

 

 

معبودم  سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ...

 

 نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده

 

 و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی

 

و به من قصه باران آموختی....

 

 میدانی قصه باران، قصه شستن غمهاست

 

 و درون انسانها پر از غم و تنهایی است

 

 ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم...

 

 و به تو و داشتن تو می بالم ...

 

خیال با تو بودن رهایم نمی کند..

 

نا امیدم ولی ..امید رهایم نمی کند..

 

سالهاست که به دنبال توام..

 

  پس چرا در دیده ی من جای نمی گیری؟

 

خدای من دستهای نیاز من را تنها مگذار...