زمانه

زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت

که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت

منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق

گذشته ام به فلک هم نردبان سکوت

نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم

که عهده عهد غم است و زمان،زمان سکوت

صفای این چمن از مرغهای دیگر پرس

که من خزیده ام اکنون به آشیان سکوت

از این سکوت هم ای با خرد مشو نومید

چه قصه ها که بر آید از میان سکوت

شکار سخت از این ورطه سخت بگریزد

هزار تر مغان دارد این کمان سکوت

چه شکوه ها که به گوش ؟آید از زبان نگاه

چه روزها که برون افتد از دهان سکوت

بسی حکایت نا گفتنی به لب دارم

سرشک روز و شبم بهترین نشان سکوت

فغان سوختگان گوش دیگری خواهد

چه قصه گویمت ای دل از این جان سکوت