روزگاری آمدی شادم کنی از غم دنیا تو آزادم کنی آمدی و ماندی و خندان شدم فارغ از غم های این زندان شدم گفته بودی هستی و تا آخرش گفتم آری - کردم این را باورش یک شبی اما ندیدم روی تو من سراسیمه دویدم سوی تو آمدم ــــــ اما نبودی نازنین پیکرم افتاد و شد نقش زمین آه - رفتی بی من و تنها شدم در میان آسمان رسوا شدم رفتی وخورشید من خاموش گشت همدم شب های من فانوس گشت من شهید راه غیرت گشته ام رفتی و من غرق حیرت گشته ام خنجر ظلمت نشاندی بر تنم من نگاهت کردم و گفتم منم گفتی دیگر رفته ای از خاطرم گفتم آری ـــــ میشناسم قاتلم خنجر ظلمت به گردن مینشست لیکن اول قلب من را میشکست آمدی - خنجر زدی بر پیکرم تو ندیدی داغ چشمان ترم خوردم و خون در تنم بیداد کرد لیک - لبخند تو من ر ا شاد کرد |