بغض
بغض دیگر باگلوی من چه عادت کرده است

بسکه از تقدیر ناچاری حکایت کرده است

من که عاشق نیستم حتما ًکسی این درد را

بیت بیت از چشم خود تامن هدایت کرده است

کاش دستم رابگیرد مثل روز هرگزی

که تمام شعر هایم راروایت کرده است

دستها اما عجب مرموزموجوداتی اند

از کسی صدها مرض درمن سرایت کرده است

سر به زیری مُرد . لب وامی کنم زُل می زنم

اینقدرکار مرا چشم توراحت کرده است

عشق از تو درد از من این وسط معلوم نیست

قلب تو یا چشم من باما خیانت کرده است 
 
شعرم از حال تو شرح بی نهایت کرده است
 
من زبانی با تخیل آشنا دارم ولی

هرم تصویرت مرا یکسر حرارت کرده است

بگذریم،انگار یادم رفت مطلب بغض بود

اوکه لبخند توراهم پاک غارت کرده است

کاش روزی نامه ی یک سطری ام را وا کنی:

شاعری درکار تقدیرش دخالت کرده است