من به مردی وفا کردم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار اید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
روی ابریشم چین بغض صداتو میشه دوخت
میشه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت
میشه ته مونده ی دریا رو به یادت سر کشید
میشه جز تو حتی اسمون ابی رو ندید
برای تحمل روز سیاه
به تو فکر میکنم
برای تصاحب رویای ماه
به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم
اشکای من گوله گوله میچکن رو ماهی تابه
همه دود میشن میسوزن شام من گریه کبابه
اشکای من قطره قطره میچکن روی کتابام
داره باز بارون می باره اول و اخر حرفام
اشکای من گوله گوله میچکن روی شمع روشن
روی مهتاب قدیمی میچکن رو سایه ی من
من کجای شب تورو گم کردمو تنها شدم
اخر کدوم سحر با بوسه ای پیدا شدم
این کدوم دلبازیه که زخمی تنهایه
دونه سرخ اناره که خود زیبایی
به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم...
گردی از کوچه برنمی خیزد می روم و دخیل می بندم
آرزو می کنم روزی غرق در لبم گردی
آنقدر سخت خواهد بودپشت من ترانه بنویسی
فکر لحظه لحظه مردن را می کنی و خون سردی
فال فردای تو لابد مثل دیروز و حالا نیست
می روی و دخیل می بندی آرزو می کنی که برگردی
شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افروز مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛
وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛
و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،
مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،
زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،
وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط؛
برای تو می تپد
گل پونه گل پونه ، دلم از زندگی خونه
تو این دنیای وارونه ، برام هر گوشه زندونه
برای مستی و ساقی ، نمونده حرمتی باقی
تو هر کوچه برای عشق ، محیا مونده شلاقی
صفوف عاشقان پیوسته پیوسته به مسلخ می روند آهسته آهسته
همش اعدام گل ها پای گلدسته کبوتر ها همه از گنبدا خسته
تو این دنیای ویرونه نه گل مونده نه گلخونه
سر دیوار هر خونه ، فقط جغد که می خونه
افسوس افسوس افسوس
گل پونه گل پونه ، دلم از زندگی خونه
کسی جز تو نمی دونه ، چقدر حالم پریشونه
گل پونه مگه دنیای ما خوابه نمی بینی مگه چشم خدا خوابه
که با اسمش یکی از گرد راه آمد خدا رو یاد کرد و عشقو گردن زد
گل پونه گل پونه ، اگه امروز دلم خونه
امیدم زنده می مونه که دنیا رو بلرزونه
امشب کنار تو منم در خود صدایم کن
من نیستم چون دیگران یک دم نگایم کن
بازیچه ی مردم شدی در شهر می گردی
با من چه می گویی بیا جان را فدایم کن
تن خسته تر از من نمی یابی در این دنیا
جامی بیار و یک دمی از خود جدایم کن
یک عمر در بند دعا و عفت و پاکی
رسوا بکن من را از این پاکی رهایم کن
بگذار تا در شهر دنبال خودم باشم
دردی کشم در دل اگر مردی دوایم کن
خاک من از خاک تن این مردمان کی بود
بو کن تن و خاک مرا زینان سوایم کن
یک شب به دل با تو شب شادی و لبخند است
آنهم نمی خواهی بیا جانا عزایم کن
امشب کنار تو منم خوش باش با این دل
فردا که خواهم رفت تا هستی دعایم کن
هر لحظه ای در دل به یاد لحظه ام هستی
آن لحظه،ای دور از تنم در جان صدایم کن
به دلم غم دارم
غمی از سردی سنگ
غمی از قلب سیاه
به همه وسعت آه
به دلم غم دارم
غمی از هق هق اندوه شبانگاهی خویش
که کند دیده من هر دم خیس
به دلم غم دارم
غمی از لحظه جان دادن عشق
غمی از گریه این ابر سیاه
چو غم تیرگی هر شب ماه
به دلم غم دارم
غمی از رهگذری از این خاک
شده دل بر من چاک
غمی از مرگ همه عشق و امید
به دلم غم دارم
غمی از بابت ابن عشق پریش
چو شقایق در خویش
به دلم غم دارم
غمی از کم شدن مهرو وفا
غمی از اینهمه نیرنگ و جفا
به دلم غم دارم
غمی از سردی شب
غمی از تاری ماه
غمی از تیرگی دشت سیاه
به دلم غم دارم
به دلم غم دارم
همه ماتم دارم
واندر این دل اکنون
من تو را کم دارم
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند...
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم...
ولی افسوس...
او هرگز نگاهم را نمی خواند...
به برگ گل نوشتم که او را دوست می دارم...
ولی افسوس...
او گل را به زلف کودکی اویخت تا او را بخنداند...
دوباره ...
دوباره سکوت...
دوباره انتظار...
دوباره من و یک دنیا خاطره ی باشکوه...
دوباره دلم تنگ است...
به اندازه ی غم یک گل پژمرده...
به اندازه سوز یک دشت باران نخورده...
به اندازه اندوه یک مرغ قفسی...
دوباره و دوباره صورتم نم اشک را حس کرد...
می دانی که تنها تو را می خواهم...
و تنها تو را می خوانم...
دوباره تو را به انتظار خواهم نشست...
...دوباره و دوباره خواهم شکست...
به امید روزی که تو را در کنارم داشته باشم...
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اونی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بره و پیشت نمونه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز از دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته توی پاییزبا کسی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت
ولی اون نخواد بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم
بگو معنی تمرین چیست ؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟
بریدن از خودم را ؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ..
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
همه می دانند که دروری تو روحم را می آزارد
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند
نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم
مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام
وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .
شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
یک جور صدای خاص شبیه موسیقی
خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .
یک موسیقی ملایم ...
در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان
را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان
را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گریه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .
من بی توجه به تمام این صحنه ها ,
فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است
که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .
له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر ,
یک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .
و این حالت در خواب های من تشدید می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود
این سکون را حس می کنم .
از این سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشیده ام .
خدا زیاد هم بزرگ نیست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذیان می گویم .
خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .
می دانم زیاد مهمان نخوام بود .
این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم
شعر بگویم هم باید قدم بزنم .
مدتی هست که خیلی افسرده ام .
از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از این متاسفم .
و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم
مورچه های سیاه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من این روزها مدام هذیان می گویم
آسمان برای من بنفش است .
باید کمی قدم بزنم .
کجا بــودی وقتی برات شکستـم
یخ زده بود شـاخه گُلم تو دستـــم
کجــا بـودی وقتــی غریبــی و درد
داشت مـن تنها رو دیوونه میـــکـرد
کجــا بودی وقتی کنـار عکســـات
شبا نشستم به هوای چشمـــات
کجا بــودی ببینی مــن میســـوزم
عیــن چشــات سیـاهه رنـگ روزم
ســـرزنشــــای مردمـــو شنیـــدم
هــر چــی که باورت نمیشه دیـدم
کنـــایه هــاشونــو به جون خریدم
نبــود ستــاره ام شبـا گریه چیـدم
کجا بودی وقتی اشکــام میریخت
خون جای گریه از چشام میـریخت
کجـــا بودی وقتـــی آبـــروم مـــرد
امــا به خـاطر چشات قسم خـورد
کجـــا بودی وقتی که پرپر شـــدم
سوختم و از غمت خاکستر شدم
روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!
روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی!
روز مادر
یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری !
روز مادر
یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی
که عمری به پای بالیدن تو چروک شد
روز مادر
یعنی بهانه در آغوش کشیدن
او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود
روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....
مادرم روزت مبااااااااااااااااااااااااااااااارک...
دلتنگی هاتو برداربه روی قلبم بذار
تکیه بده به شونه ام
تو این مسیر دشوار
اگه منو نمی خوای حرف دلم رو گوش کن
فقط برای یکبار
بعدش خدا نگهدار
تنهایی خیلی سخته
وقتی چشام براهه
وقتی که شب سیاهه
وقتی بدون ماهه
تنهایی خیلی تلخه
وقتی که بی تو هستم
تنها می مونه دستم با این دل شکسته ام
دل تنگیهامو بردار پیش خودت نگهدار
هروقت که تنها شدی منو به یادت بیار
داری میری نمیخوام وقت تورو بگیرم
این حرف آخر من ...
دوستت دارم می میرم
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته....بی برگ و بار
زیر نفسهای آفتاب..در التهاب
در انتظار قطره ای باران
در آرزوی آب...
ابری رسید
چهره درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت:
آی ابر
ای بشارت باران
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟؟
غرید تیر ابر
برقی جهید و چوب آن درخت کهن بسوخت...
چون آن درخت سوختم در کویر