گاهی اوقات
احتیاج به یه آدمی داری٬
یه دوستی٬
که وایسته رو به روت
که توی چشمات نگات کنه
و محکم بزنه تو گوشت
که تو٬ صورتت خم شه و دستت رو بذاری روی گونهت و دوباره نگاش کنی
ببینی که خشمگینه٬
ببینی که از دستت عصبانیه
توی اخم صورتش ببینی که دوستت داره
ببینی که دوست داره که نگاش کنی٬
همونجوری که دستت روی صورتیه که اون بهش کشیده زده٬
که بهت بگه « تو چته؟ بسه٬ به خودت بیا .. تو چته .. »
که سرت فریاد بکشه ..
که تو یهو بلرزی٬
که بری بغلش٬
که بغلت کنه٬
همون دستی که کوبید تو صورتت رو بذاره رو سرت٬ توی موهات٬
که سرت رو فشار بده توی گودی شونش٬
که تو چشمات رو ببندی٬
روی شونهش گریه کنی٬
بلرزی٬
و با خودت فکر کنی که « تو واقعاً چته .. »
حرفهای نا گفته ام برای تو
مرگ را برای سکوت رقم زدم تا به فریاد برسد ولی همان سکوت هم ساکت شد
قلمم عاشق شد
نمیدانم کدامشان خواب را از چشمان خفته ام ! ربوده
نورسفید لامپ مهتابی که سعی دارد رنگ رخسار من و هم اتاقی هایم را پریده تر
جلوه دهد
یا سرمایی که تامغز استخوانم رخنه کرده
یا فکر وخیالی که حتی یک دم رهایم نمیکند
فردا روز بزرگی است
برای من
برای تو
برای عشقمان
فردا که مرا درآن لباس سپید خواهی دید ..چه میکنی؟
فردا که چشمان درشت من بر حرکات تو تنگ خواهند شد
همه که رفتند ..تنها من می مانم و تو و سکوت
دوست دارم حرفهایت را بگویی..هرآنچه در صندوقچه دل پنهانش کرده بودی
قول میدهم درروشنای چشمانت ننگرم تا آسوده برزبان برانی حرفهای مگوی دلت را
میدانم برایم از دوست داشتن خواهی گفت....از عشق ....از.....
چه شیرین است به خواب رفتن
آن دم که لالایی اش ... نغمه های عاشقانه ای باشد که توبرایم میخوانی
صدای چکیدن قطره اب مرا از رویای تو بیرون میکشد
ان باریدن آغاز کرده و قطراتی چند از باران از درز شیشه شکسته
خودرا به داخل می افکنند تا خواب اشفته ما را اشفته تر سازند
میلرزم...هم از سرما .. هم از ترسی که درجانم ریشه دوانده
همیشه از تاریکی در هراس بودم
وامشب از این همه نور
از این چهره های سفید می ترسم
از خودم
از صورت رنگ پریده ای که چشمانش را بسته
مرز لبها و صورتش را تشخیص نمیدهم..هردو به رنگ بی رنگی گرویده اند
..اثری از آن چاله کوچک خنده ..بر چهره اش و برق شیطنت درچشمان خفته اش نمی
از روح عریانم که حجاب جسم به تن ندارد....از همه میترسم.
دلم میخواهد گریه کنم با صدای بلند
ولی میترسم
بیم آن دارم که همانند پیکر خفته برتخت مجاور ،
قندیل اشک برگوشه بوم بیرنگ صورتم ، نقاشی شود
یادت را به من بده
خاطره خوب فردا را.....تا از این کابوسهای مرگ آور!! درامان باشم
فردا که باردیگر خواهمت دید
مباد که لرزه بر شانه های مردانه ات مستولی گردد
مباد که اشک روشنای چشمانت را در خود بشوید
مباد که غم پرکشیدن پرستوی عشقت، پشتت را خمیده کرده باشد
برایم همچون همیشه استوار باش نه
مگرنه اینکه وعده کردیم که عشقمان جاودانه باشد
و نه محصور به حجم حقیراین دنیا...؟!
مگرنه اینکه من عشق حک شده برقلبم را درسینه خاک دفن میکنم
درکنارخودم..... تا دست هیچ نامحرمی بدان نرسد..؟!
غم به خانه مهربان دلت مهمان نکن عزیزکم
که دستان محرم خاک ، پیکر مرا در آغوش میکشد
بوی بهار درفضا پیچیده
ولی به حساب ثانیه هایی که من نگاه داشته ام باید خزان باشد وبرگریزان ..!!؟؟
در رگهای خشکیده ام ، خون زندگی می جوشد
و پلک سنگینم برآن است تا چشمان خفته ام را به دیدن وادارکند..!
مراچه شده؟
این حس زندگی چیست که تاعمق وجودم جاریست؟؟!!
ت دارم بیشتر از دیروز...وکمتر از فردا...برای همیشه
آری این صدای توست
صدای تو که پس از این همه سال به دیدارم شتافته ای ...وباآمدنت
بهار را به رخ پاییز کشیده ای
ینه ای میخواهم
مرافرصتی کوتاه بده تا دستی بر چهره خاک گرفته ام بکشم و
شانه ای برگیسوان پوسیده ام
دوست دارم همچون روزهای خوب دور
" زیباترین فرشته خدا بر روی زمین "
باشم برای تو
یادت هست که مرا به این نام میخواندی؟
لبان بسته ام را به سختی می گشایم تا عزیزترینم را به نام بخوانم
. که ناگهان
صدای غیر
صوت نامحرمی
خلوت عاشقانه مان را
میشکند
خدای من
نه خدایا
بگو که چشمانم دردیدن راه خطا می پیمایند
بگو که در نتیجه سالها ندیدن..هنوزهم دیدن برایشان دشواراست
بگو انچه که از پس این تل خاک وآن سنگ می بینم کذب محض است..
بگو که دستان آن دختر زیبا رو ی دردست تونیست
وچشمانش در نگاه مهربان تو گره نخورده اند
بگو
گو که نغمه های عاشقانه ات را برای او سرنداده بودی
بگو که برای دیدار من دراین کنج دلگیر دنیا فرود آمده ای
نه برای دیدار از پدر دخترکی که حلقه دستانتان درهم تنگ تر میشود
نفسم درسینه حبس شده
نگاهت بر نوشته سنگ مزارم مات مانده
حال دانستی که بربام خانه چه کسی نشسته ای
قلبم به درد می آید
آری اندوهگینم
اندوهناک ازاین که نیستم ...تا دراین ثانیه شوم ، شانه هایم پناه اشکهای
زلالت باشند
تا همچو گذشته ،
همراهیم
مرهمی باشد بر زخمهای دل مهربانت
روی از نامم که بر سنگ حک شده برمیگردانی و
شانه بالا می اندازی که
یعنی مهم نیست
و باز لبخند دل انگیزت را به چشمان مشتاق عشق تازه ات هدیه میدهی
چه ساده دل بودم که می اندیشیدم بیماریحاصل از اندوه پرکشیدن من
مجال حضور را از توگرفت که نتوانستی نگاههای خیست را
به زمان خاکسپاری بدرقه راهم کنی
تومیروی و من می میرم
امید دیدار تو که این سالها مرا به زنده ماندن وا میداشت
در دم به یاس وسرخوردگیی تلخ بدل میشود
و من تسلیم بوسه شیرین فرشته مرگ میشوم
صدای گامهایت از دورشدنت خبر میدهند
چه بیرحم بودی..ومن چه ساده..... دل درگرو مهر نداشته ات گذارده بودم
انقدر حقیربودم برایت که حتی به فاتحه ای یادم را زنده نکردی
آنقدر بی مقدار که حرمت عشق یکسویه مان را
با به رخ کشیدن حضور "غیر" شکستی
ومن اکنون... پس از سالها
میترسم از تاریکی خانه ای که نامم بر آن نقش بسته
کور سوی امید به دیدار محبومبم به خاموشی گراییده و
سراسر وجودم را سیاهی مرگ فراگرفته
دستانم را به سمت آسمان دراز میکنم
دراز که نه
سقف کوتاه خانه ام حتی مجال این را از من گرفته
ازخدا زندگی طلب میکنم
فرصتی دوباره برای زندگی کردن
و عاشق نبودن
دنیا از بیکران وجودت هیچ نمی خواهم
هیچ
فقط گوشه ای خالی از حضور آدمیان به من ببخش !
بگذار تادراین کنج تنهایی ، پیکر زخم خورده ام
را با اشک غسل دهم ..
بگذار خود مرهمی بر زخمهایم نهم
خود تیمار دار خویش باشم
بی هیچ هراسی از دستی نامرد که از آستین دوستی برآید
و چهره ام را با ناخن خیانت بخراشد
میخواهم تنها برای یک بار آسوده چشمان بی اعتمادم
را بر هم نهم دوست میدارم سربر بالش دستانم بنهم
ازتو هیچ رویایی نمیخواهم
بگذار رنگ خوابهایم نیز فقط سیاهی باشد وتنهایی
دیگر ازینهمه رنگ خسته ام ..
حتی در پس سفیدی نیز به سیاهی رسیدم
سایه ام را با خود نخواهم برد
حتی نامش لرزه بر اندامم می افکند
واویی را به خاطرم می آورد که میگفت
سایه ام خواهد بود
حتی زمانی که افتاب نباشد
وروزی سیاهی این سایه مرادرخویش فروبرد
روزی که مرادر شهرسایه ها تنها رها کرد و ازجنس نور شد
درست زمانی که فقط سایه دیدن را به من آموخته بود
من از لطافت سایه
ازهمراهی وازسکوت سایه هم بیزارشدم ...
دستان زودباورم نور را به آشنایی طلبیدند
واو ازجنس نور چشمانم را روشنی بخشید
آنچنان در روشنای وجودش گم گشتم که وقتی
در ظلمت تنهایی رهایم ساخت
هنوز چشمانم به دیدن سیاهی عادت نکرده بود
وقتی عطر وجودش را در گلی خوشرنگ
به نظاره نشستم وسرمست گشتم
بیدرنگ خار خیانت را برچشمانم نشاند تا بازهم
سیاهی میهمان چشمان زودباورم باشد
دیگر از جنس سیاهی ام
از رنگ شب
گوشه ای دنج از دنیا میخواهم
ازمن دوری کنید که جز خیانت نمیدانم
وجزسیاهی رنگی نمی شناسم
وجواب دوستی هارا با دشنه نامردی ودشمنی
پاسخ خواهم داد
نه دنیا این کنج خلوت را از من بازستان
ومرا به گورخویش رهنمون باش
میخواهم همینگونه ساده بمیرم ...
سیاه باشم ولی خائن نه !
هرگز !
تو از قلب پاکم خبر نداشتی
تو عالم یه رنگی که مارو کاشتی
نگو که این جدایی کار خدا بود
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
هر وقت می خواستم بگم یه باوفا باش
تو این همه غریبه یه آشنا باش
هر وقت می خواستم بگم یه باوفا باش
تو این همه غریبه یه آشنا باش
دلم تو سینه داد زد این التماسه
فکر غرور این دل محض خدا باش
دلم تو سینه داد زد این التماسه
فکر غرور این دل محض خدا باش
نه جای قهر گذاشتی نه جای آشتی
گفتی هواتو دارم اما نداشتی
نه جای قهر گذاشتی نه جای آشتی
گفتی هواتو دارم اما نداشتی
نه اینکه تو عشقت من کم آوردم
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
نه اینکه تو عشقت من کم آوردم
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
شاید در این بازی قلبت بشه راضی مارو شکستی
حالا که می سوزم درآتش عشقت خاموش نشستی
در غایت خوبی تو چیزی کم نذاشتی
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
تنهاترین شمعم ، آشفته و شیدا
تنهاترین شعرم ، ننوشته و زیبا
تنهاترین حرفم بر روی لبهایت
تنهاترین رازم ، ناگفته ناخوانا
تنهاترین نورم در صبح چشمانت
تنهاترین فریاد، کم حرف و پر معنا
تنهاترین امیدم بر یک دل سوخته
تنهاترین آواز ، تنهاترین نجوا
تنهاترین شعرم در دفتر ایام
تنهاترین شاعر ، تنهاترین تنها...
روزای خیلی طلایی یادته
روز ترس از جدایی یادته
روز تمرین اشاره یادته
شب چیدن ستاره یادته
شعرهای کتاب درسی یادته
یادته گفتی می ترسی یادته
عکسمون تو قاب عکسو یادته
بله ی بدون مکث و یادته
دسمون تو دست هم بود یادته
غصه هامون کم کم بود یادته
چشم نازت مال من بود یادته
دیدن من قدغن بود یادته
روزگار قهرو آشتی یادته
هیچ کس و جز من نداشتی یادته
رویاهای آسمونی یادته
قول دادی پیشم بمونی یادته
روزای بی غم وغصه یادته
ببینم,اول قصه یادته؟
عصر ابراز علاقه یادته
خبر خوش کلاغ یادته
دست گرمت مال من بود یادته
شونه ی من زیر بارون یادته
واسه ی خنده اجازه یادته
اوناکه می گفتی راز یادته
یادته فال های حافظ تو حیاط
یادته قسم جون شاخه نبات
گل سرخ هارو نچیدیم یادته
یه روزی هم و ندیدم یادته
شرط هامون پای صداقت یادته
تو، مجازات صداقت یادته
گوش ندادی به نصیحت یادته
گشتـنت دنبال فرصت یادته
دستاتو می خوام بگیرم یادته
راستی تو،بی تو میمیرم یادته
یادته گفتن راز به قاصدک
یادته چقدر به هم گفتیم کمک
پیش هم بودیم نگذاشتن یادته
اونا مارو دوست نداشتن یادته
نامه ی بدون امضا یادته
نام مستعار بیتا یادته
چیزی می خواستیم از خدامون یادته
مستجاب نشد دعامون یادته
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل رودها یادته
گفتی ما باید جداشیم یادته
گفتی باید بی وفا شیم یادته
یدفعه ازم بریدی یادته
خط رو اسم من کشیدی یادته
گفتی عشق تو هوس بود یادته
گفتی خوب بود ولی بس بود یادته
حلقه من دست تو دیدم یادته...
کلی سرزنش شنیدم یادته...
چشم من به چشمت افتاد یادته
کاری که دست دلم داد یادته
حالا اومدم همون جا وایسادم
که تقاضای منو جواب دادی
در آوردم از دستم انگشترو
جا گذاشتم من همون جا دفترو
امــــــــا...
اما قول دادم به قلبم و خدا
دیگه دل ندم به عشق این آدمک ها
(ما ها فقط تو جلد آدمیم،بقیه ی حرفمو تا ته خودت بخون..)
یکی تنهاست
اسیر غم هاست
در کنجی از یک اتاق
نوری نیست
امیدی نیست
جهنمی است در این اتاق
اتاقی همچون قفس
قفسی سرد و وحشتناک
هیچ راهی برای فرارنیست در این اتاق.
امشب دلم میخواهد
به کسی بگویم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که
لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.
بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
جان میدهد برایت جان دهم.
بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم
و تو را ستایش کنم.
بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنیابم.
میخواهم بیندیشی که همین امشب
غیر از من کسی دیوانه تو نیست
هرچند که جاهلانه فکری باشد.
کمی بیشتر با من
و همین امشب بگذار خیال کنم
که جز تو کسی نیست.
همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.
نقش حقیقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین !
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم؟!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده ایم
برروی بی نقاب افتد چو دیده ی ما
گویای حالت ماست رنگ پریده ی ما
خورشید محو گردد در پرتو جمالت
ناید بدیدن صبح دیگر سپیده ی ما
خار رهت بپوشد شاهراه الفت
دستش کجا رسد بر دامان چیده ی ما
تا ره ز چه شناسم نزدیک کرده ره را
در چشم ناتوانم پشت خمیده ی ما
کی می رسد زچشم مفتون سرمه سایت
بانگ حیا بگوش الفت رسیده ی ما
کلک شکسته ماست نقش آفین زلفت
نقشی که تیره دارد صبح دمیده ی ما
منّت نمیکشم از ناز طیب زآنرو
مرهم بزخم جانست خون دویده ما
هرگز غبار حسرت ننشیندم بدامان
تا میرسد به دامن اشک چکیده ی ما
ترک جفا نخواهم زان بی وفا که دانم
درگوش جان نگیرد پند گزیده ما
مژگان کج نهادت با یک اشارت آرد
در وادی محبت صید رمیده ی ما
می گفت در دل تنگ یاری ماندنم نیست
در روزنی نگنجد قدّ کشییده ی ما
شستم بهمت اشک بهر تو خانه ی چشم
شاید که پاگذاری یک ره به دیده ی ما
شب شده
شب شده بدون ماه
دفتر سرنوشت من شده سیاه
تو شدی واسم فقط یک رویا
یک آرزوی محال توی دنیا
قبل اینکه ببینمت شاد بودم زندگی بود زیبا
مغرور بودم آرزوهای زیادی داشتم اما...
حالا چی مونده از من هیچی، آه
روز های خوش چقدر هستن کوتاه
دفتر سرنوشت من شده سیاه
تو شدی واسم فقط یک رویا
یک آرزوی محال توی دنیا
قبل اینکه ببینمت شاد بودم زندگی بود زیبا
مغرور بودم آرزوهای زیادی داشتم اما...
حالا چی مونده از من هیچی، آه
روز های خوش چقدر هستن کوتاه
وعده ی دیدار کوچه ی رنگی
پای اقاقی نیمکت سنگی
بشین رو نیمکت چشم انتظار باش
تا من تو راهم تو بیقرار باش
کوچه رو فرش کن با گل رویا
غروب رو شب کن با دل تنها
ماه خبر کن تا به قشنگی
بشه چراغ کوچه ی رنگی
باغ نگاه رو پرپر راه کن
تو لحظه صد بار راه و نگاه کن
سر ساعت سرخ دلتنگی
پیش توام توی کوچه ی رنگی
شبنم عشق نم نم و نم نم
من و تو مثل گل های مریم
دلم فقط تو رو می خواد می خوام بیام به دیدنت
دیوونتم دق می کنم اگه نیام به دیدنت
این روزا مشکله برام نبودن و ندیدنت
این روزا تنها آرزوم فقط به تو رسیدنه
دیدن تو بهونه هر طپش قلب منه
بگو تو هم دلت برام تنگ شده
آخه چرا دلت مثل سنگ شده
اگه بدونی که چقدر دلم واسه گرمی آغوش تو تنگ شده
دلم برات تنگ شده
به سرعت ثانیه ها می گذرم از تو جاده ها
تا تو رو پس بگیرم از تموم این فاصله ها
نمی شه که نبینمت خیلی دلم تنگه برات
دلم داره پر می زنه واسه شنیدن صدات
بگو تو هم دلت برام تنگ شده
اگه بدونی که چقدر دلم واسه گرمی آغوش تو تنگ شده
دلم برات تنگ شده
ببین بخت من بدون تو سیاهه
آخه عاشقی بدون تو یک گناهه
تا که عشق تو واسم یه سر پناهه
کار خداست به عشق تو اسیرم
آره کار خداست بخاطرت میمیرم
کار خداست اگه محو نگاتم
واسه داشتن تو دنیامو باختم
هر جا باشی تا آخرش باهاتم
همیشه تکیه گاهتم
ببین دریا و باد چه بیقرارن
برای دیدنت تا بی نهایت
آخه کار خداست که با تو باشم
محاله تا ابد ازت جدا شم
کار خداست به عشق تو اسیرم
آره کار خداست بخاطرت میمیرم
کار خداست اگه محو نگاتم
هر جا باشی تا آخرش باهاتم
همیشه تکیه گاهتم
زمزمه میکنی: دوستت دارم
لبخند میزنم
لبخند میزنی
میبوسم
عجیب منطقیست همهچیز
حتی دلتنگیهایمان
حتی دلگیریهایمان
حتی اینهمه فاصله
که کاش تمام شود
و فردایی که کاش امروز شود
تنها کاش
رویاهایمان باور نکنند اینهمه منطق را
که من
تو را میان رویا از جنس عشق یافتم
و تو مرا میان آنها ...
شبی مهتابی به قصر خیال من بیا تا از شوق دیدنت
دانه دانه اشک نیازم را زینت مژگانم کنم...
و آن را همچون ریسمانی بر گردنت بیاویزم!
شبی به قصر خیال من بیا! تا لباسی از مهتاب بر تنت
کنم و ماه را گویم به آستانت به سجده افتد
آن شب شهرزاد را گویم تا هزاران قصه در وصف تو گوید!
کاش به یاد آوری آن روز را که می گفتم من همه دلم...
همه احساسم!
و تو گفتی این دل و احساس را آتشکده ای کن
و بر من عاشق تر کن...
کاش به یاد آوری آن روز را که یکی بود یکی نبود!
او که بود تو بودی و او که نبود من بودم!
حالا که من آمدم تو می خواهی بروی ...
کاش صبر می کردی تا حجله ات را از پرنیان مهتاب می گستراندم...
به حرمت چشمان مهربانت به تعداد تمامی ستارگان شمع می افروختم!
نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی سادگیمو
نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو
چرا اول قصه همه دوستم می دارن
وسط قصه می شه سر به سرم میذارن
تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن
می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیشه زبون بترکه و خراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودم و شیرین کنم
می تونم پشت دلا قایم بشم ، کمین کنم
ولی با این همه حرفها باز منم مثل اونا
یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونا
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره ؟؟؟
خانه ی دوست کجاست؟!!!
خانه ی دوست کجاست؟!!!در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی:
خانه ی دوست کجاست"