دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ی ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترین آهنگه
بی تو یک پرنده ی اسیر بی پروازم
با تو اما میرسم به قله ی آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا میسازم
با یک چشمک دوباره منو زنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره
توای که عشقمو از نگاه من میخونی
توای که تو تپش ترانه هام پنهونی
توای که هم نفس همیشه ی آوازی
توای که آخر قصه ی منو میدونی
اگه کوچه ی صدام یک کوچه ی باریکه
اگه خونم بی چراغه چشم تو تاریکه
میدونم آخر قصه میرسی به داد من
لحظه ی یکی شدن تو آینه ها نزدیکه...
تو به اندازه چشمان پراز احساست
قلب تنها و پریشان مرا لرزاندی
و به اندازه یک حس ترک خورده عشق
چشم بی تاب مرا گریاندی
کاش در لحظه سردرگمی عشق و سکوت
چشمم از دیدن چشمان تو اشفته نبود
کاش سوزاندن یک دفتر عشق
اینقدر ساده نبود
کاش می فهمیدی ،دل من تنگ نگاهیست که از آئینه چشم تو می گیرد جان
کاش می فهمیدی ،بی تو در حسرت چشمان تو ،مردن سخت است
تو به اندازه شب های پر از حسرت من ،چشم تنهای مرا گریاندی
و من آن لحظه جان دادن عشق ،و من آن لحظه بلیعدن بغض
رو به چشمان پر از غربت تو ،خندیدم .و تو را بخشیدم.
و تو را بخشیدم ...بخشیدم....
شریک سقف من نیستی
بذارهمسایه باشیم ویک دونه دیوار
شریکم باش
شریک عمر من نیستی
بیا هم لحظه باشیم و
همین یک لحظه دیدارو
شریکم باش شریکم باش
فقط در هفته یک لبخند
لبت رو قسمت من کن
اگه خورشید من نیستی
بیا وشمع وروشن کن
تمنای شرابم نیست
یه جرعه اب شریکم باش
شریک زندگیم نیستی
شریک ارزویم باش
اگه نیستی کنار من
بیا وروبه رویم باش
سلامی کن گه وگاهی
به نام اشنا برمن
همین اندازه هم بسه
برای شور دل بستن
غزل خونم نباش اما
به حرفی ساده شادم کن
اگه دیدی منو بشناس
نمیگم که یادم کن
یه عشق نا بسامان رو
چه سامانی از این خوشتر
شکایت نامه دل رو
چه پایانی از این خوشتر
من عاشق تو شدم و تو نفهمیدی......!
و باز هم عاشق تو شدم.......باز هم نفهمیدی.....!
دیوانه ات شدم........سر گشته ات شدم......ولی باز هم نفهمیدی.....!
برایت تب کردم.......بیمار شدم...... ولی باز هم نفهمیدی..........!
بی تو با تو بودم و با تو با هیچ کس....... ولی باز هم نفهمیدی....!
سرشکم را به پایت ریختم و از برایت گریستم..... ولی باز هم نفهمیدی....!
نگاهم را به تو دوختم .......به دو چشمت....!
و تو در چشمانم نگریستی...
ولی نخواستی......نفهمیدی......!
با چشمانم عاشقی را به التماس کشیدم....ولی باز هم
نخواستی......نفهمیدی.....!
صبر کردم........منتظر ماندم....... ولی باز هم نفهمیدی........!
شبهایم تنها تو را صدا کردم......فریاد زدم......ولی هیچ نشنیدی......!
گریستم و ماندم.......ماندم و نگریستم..........ولی نفهمیدی.........!
عشق را اسیر کردم.....برایت به صلیبش کشیدم.... باز هم نفهمیدی......!
ماندم.........!
ماندم و دیدم ........!
صبر کردم و پیر شدم..........!
و عاشقت ماندم............!
ولی باز هم نفهمیدی..........!
میرم ومیمیرم وباز هم نخواهی فهمید.......!
.......میرم تا بمیرم شاید باورم کنی.......
چقدر سخته............
چقدر سخته دلتو بشکنن و بی خیل روبروت بشینه تو چشات زول بزنه
چقدر سخته اسمشو تو دستت بنویسی اون تنهات بذاره تو به اسم رو دستت نگاه کنی
چقدر سخته بگه دوستت دارم اما با یکی دیگه باشه مال دیگری باشه
چقدر سخته دلت بگیره اما نتونی به کسی بگی
چقدر سخته ۱۰سال باهات باشه اما یه شبه تورو فراموش کنه
چقدر سخته عاشق کسی باشی اما اون باورت نکنه
حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است!
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چه قدر زود
دیر می شود
مثل اون وقتا هنوز دلم برات لک می زنه
حسرت داشتن تو ،پیر شده ، عینک می زنه
صورتم سرخ شده بود ،اما حالا کبود شده
جدایی یه عمر داره توی اون چک می زنه
اونی که من نمی خواستمش ولی منو می خواست
منو می بینه یه وقت ، دوباره چشمک می زنه
یادته مشروط دوست داشتن تو شدم یه عمر ؟
هنوزم کامپیوتر داره برام تک می زنه
حالا که گذشت و رفتی و منم تموم شدم
مث تو کی آدمو جای عروسک می زنه ؟
دیشب از خواب پریدم خوب شد ، آخه دیدم یکی
داره به ماشین تو ، هی گل میخک می زنه
تو که تنها نبودی ،یکی پیشت نشسته بود
بگذریم این دل من همیشه با شک می زنه
اونی که بهم می گفت دوست دارم دوسم نداشت
دیده بودم واسه ی دختره سوتک می زنه
باورت می شه هنوز عاشقتم اون روز خوب
دل هنوز واست « تولدت مبارک » می زنه
تو زیاد دوسم نداشتی ، خوب مقصر نبودی
کی میاد امضا زیر قول یه کودک می زنه ؟
نه که بچه ها بدن ، پک و زلاله قلبشون
ولی نبض عقلشون یه قدری کوچک می زنه
فکر نکن فقط تویی رسمه یه وقتا حوصله
میره آسمون ، خودش رو جای لک لک می زنه
دختر همسایه مون ، نمی دونه دوس نداری
داره دور قاب عکست گل و پولک می زنه
نه که فکر کنی به تو نظر داره ، می کشمش
مثلا داره رو زخمام گل پیچک می زنه
کارش این نیس ، طفلکی شب تا سپیده می شینه
گل و بوته و شکوفه روی قلک می زنه
راستی من چرا تو نامم اینا رو به تو می گم
نمی گم گوشای رؤیام دیگه سمعک می زنه
جز واسه نوار تو که توش صدای نازته
به نفس هام طعم عطر سیب قندک می زنه
نامه مو جواب نده ،دوسم نداشته باش ولی
نذا اصلا نزنه قلبی که اندک می زنه
پیش هیچ کسی نرو ، حلقه دس کسی نکن
چون گناهه ، من هنوز دلم برات لک می زنه
مرا ببخش
سوگند به بلورهای اشکی که از چشم عاشق چکید
به ارزوهای برباد رفته اش
به رویاهای شیرینش که با تلخی همکام شد
وبه قلب کوچک ولطیفش که با سخن من شکست
پشیمانم
مرا ببخش
مرا ببخش نگاهم لبخند فریبم
وسکوتم سکوتم وسکوتم
مرا ببخش
نگاهم نگاهت را در بی خبری زمان دزدید
ولبخندم لبانت را به فردایی امید داد
مرا ببخش وسکوتی که ارامش قلبت را ربود
مرا ببخش
نگاهت لرزید اشکت گریخت امید لبانت پرپر شد
وقلبت با پتک سنگی قلبم شکست
مرا ببخش
مرا ببخش
برای همیشه برای روزی که هیچوقت ذره ای در یادت نباشد
پشیمانم
مرا ببخش
یادمه خیلی وقت پیش که پرنده بودم
تو منو تو آسمون چشات جا دادی و گفتی: پرواز کن!
منم بالهامو باز کردم و شروع کردم به پرواز...
تا اینکه یه پرنده دیگه هم پیدا شد.
آسمون چشای تو کوچیک بود
و جای زیادی برای پرواز نبود...
اما تو...
باور نکردی و اون پرنده هم مهمون آسمونت شد.
منم دیگه نتونستم تو اون آسمون کوچیک
الهام رو باز کنم و پرواز کنم.
بالم شکست و از آسمونت افتادم...
خیلی از اون روز می گذره،
تو دیگه پرنده ای رو مهمون چشات نکردی
تا نکنه بال پرنده ات بشکنه و...
اما من وقتی از چشات افتادم قلبم شکست
و تو حتی از صدای شکستن قلبم گذشتی ...
تا نکنه یه موقع از اسمونت بارون بیاد
و بالهای پرنده ات خیس شه و از چشات بیافته...
آخه چرا؟؟؟
تو دریایی و من موجی اسیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
بیا دریای من آغوش بر کش
نمی خواهم جدا از تو بمیرم
می خوام برات دردودل کنم
بگم چقدر نبودنت سخته برام ...
بگم ز دوریت یخ زده قلبم ، پرپر شده دلم برات
بگم چقدر سخت می گذره غروب های بدون تو
بگم تمام وجودم پر شده از عطر تنت ....
وقتی که نیستی پیش من کم
می یارم عطر تورو !!!
بگم چقدر دوست دارم ...
ولی افسوس ، تو که باور نداری
وقتی که نیستی دیوارهای خونه
مثه میله های زندون می مونه
دلم می خواد پر بکشم به سوی تو ...
ولی برام بال و پری نمونده چی
جوری برسم به تو ؟؟؟
تو که میری ز پیشم نمی دونی به چه حال و روزم ...
نمی دونی که بی تو چقدر زار و پریشونم
بیا برگرد کنارم نیاز دارم به تو من نمی تونم بی تو بمونم
بیا برگرد کنارم
بیا که دلم خون شده بی تو
نمی تونه بمونه تو این خونه
دیگه چشمام اشکی نداره
که بباره دو چشمم خشک شد
ز دوریت ستاره
بیا تا دوباره با تو بشم همسفر خوبی ...
ببینم توی چشمانت موج مهربونی
اگه این بار بیای دیگه نمی زارم که بری ...
حتی شده به قمیت جونم نمی زارم که بری ...
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم...خدا را زخمه ای
زخمه ای تا بر کشم آواز خویش
....
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
....
پر کن این پیمانه را ای همنفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه ی افسون او
....
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کرد
...
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین
...
من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
...
آتش شد و بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
...
گم شدم در پهنه ی صحرای عشق
در شبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
...
مست بودم ..مست عشق ومست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم..چه میدانم که بود
...
مستیم از سر پرید..ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده..خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را
شکسته ساز من از غم
نشسته بر دلم شبنم
میان خیل طوفان ها
نگر، تنها شدم کم کم
میان موج انسانها
به دریا میزنم جان را
ولی اهریمنان پست
نگر، کشتند ایمان را
ولیکن خواب میبینم
سراب آب میبینم
کنار برکه ای غمگین
نگر، مهتاب میبینم
شدم از زندگی خسته
تمام راه ها بسته
برای عاشقی چون من
نگر، مرگ است پیوسته
شده انسانیت بر باد
چگونه من شوم دل شاد
تمام روح من خونین
نگر، چون میکنم فریاد
برایت گریه سر کردم
به سویت دست آوردم
بیا بنشین کنار من
نگر، بر قلب پر دردم
دگر چیزی نمیدانم
کنارت نیک میمانم
برای مرگ انسانها
نگر، من روضه می خوانم
کنون ای کاش میمردم
شراب ناب میخوردم
ببین انسانیت مرده
نگر، این مرگ آزردم
ببین بودن چه بی حاصل
ندارد زندگی ساحل
میان ماه و مهر ما
نگر، دل گشته بی حائل
بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه کنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که میشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
سر و سینه و دستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
حتی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم
ندیدم که چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
جز لحظه ی کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد ست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می اید
کاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش
باز امشب مستم
جام می در دستم
چونکه مثل هر شب
با تو من پیوستم
شمع ها خاموشند
دوستان مدهوشند
همه امشب چون من
جام می می نوشند
زندگی را کشتم
مرگ هم درمشتم
خنجرش سخت نبود
بی خبر زد پشتم
یاد تنهایی خویش
میکند دل را ریش
یاد من می ماند
نزنم بر کس نیش
مرگ من تنهاییست
بی کسی، شیداییست
در سرای دل من
عاشقی رسواییست
هست در خاطر من
که چنین ظاهر من
داده بر باد همه
پیکر طاهر من
مستی و راستی است
حرفم از کاستی است
به پشیزی نخرند
کچل و ماستی است
آدمی دل مرده
زخم کاری خورده
از هم انسانها
روح او آزرده
آدمان مست شدند
بی خبر هست شدند
چه کسی میداند
که چرا پست شدند
دست از مهر دهند
تا که از بند رهند
دست دیگر آزاد
خنجر از پشت نهند
مرگ پیمانها زود
حرفهایی بی سود
مهربانی ها را
میکند آتش دود
همه از هم دلگیر
با خدا هم درگیر
خوان نعمت بر چین
همه از آن هم سیر
دستها مشت شده
به همه پشت شده
خوبی مردم ما
همچو زردشت شده
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آئینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آئینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آئینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را