تنهایی ام به اوج می رسد
تمام عطش من برای در آغوش داشتن تو تمام می شود.
هق هقی تلخ با من است.
ذوب شده ام
در این همه آهن و دود
و خدایی که نزدیک من بود را نمی بینم.
باید بلند شوم
و به تنها سبزینه گیاهم
آب بدهم.
این جا
توی این عرفان گاه تنهایی من
فقط
خاطراتی از خلسه ای دور مرا به فردا می کشاند.
گفتی که، می بوسم ترا
گفتم، تمنا میکنم
گفتی، اگر بیند کسی
گفتم،که حاشا می کنم
گفتی، ز بخت بد اگر
ناگه رقیب آید ز در
گفتم، که با افسون گری
او را زسر وا می کنم
گفتی، چه می بینی بگو
در چشم چون آیینه ام
گفتم، که من خود را در او
عریان تماشا می کنم
گفتی، اگر از کوی خود
روزی تو را گویم برو ؟
گفتم، که صد سال دگر
امروز و فردا می کنم
گفتی، اگر از پای خود
زنجیر عشقت وا کنم ؟
گفتم، ز تو دیوانه تر
دانی که پیدا می کنم !
کیه که آخر دیوونگیه واسه چشات
کیه که جز من که میمیره واسه لحن خنده هات
کی برات قصه میگه شبا که خوابت نمی بره
کی پا به پات میاد وقتی که بارون میگیره
کیه وقتی تشنته تو ابرا بلوا می کنه
اگه یه جرعه بخوای کویرو دریا می کنه
یه شب موی تو رو به صد تا مهتاب نمیده
خودش می سوزه ولی تن به سایه و آب نمیده
اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره
دستهایت را به که وام داده ای
و نگاهت که مهربان بود
و کودک؟
و تمامی شعور افکارت
که میان همهمه سکون سقوط می کند.
چشمانت که با من بودند
و دل دریایی ات که هنوز با من است.
بالا بلند!
آن جاده آگاهی
ریز ریز با ران برهنه
و تلاوت عشق یادت هست؟
حالا
این غصه های پیر
دستهای خالی از یک خلوت
و انتظار
انتظار...
غروب خودش را به پوسته شب می کشاند
ومن مدام به آب و آیینه و انار فکر می کنم
به انجیر
باران
و رستاخیزی برای دوباره من
و صبح که با تو آغاز است
و این همه چکاوک
و مهربانی ات که بین دو سلام تقسیم می شود.
زمین را ببین
و آسمان که امتداد خداوند است
و مفهوم عظیم دوستت می دارم
که چقدر در این همه وسعت سبز کوچک می شود
درست مثل ارتفاع نگاهمان.
آتش را بیاور.
محدوده سرخ گرمایشی بزرگ
وشب که روی شانه هایمان چادر گسترد
عمق شب مال ما بود
پرسه در خلسه یک سیب
و هم آغوشی باران و خاک و درخت
من زاده می شوم از تو و تو از باران....
ای برای گریه کردن بهترین بهانه ی من
ای که درمونی نداره ، درد دور از تو نشستن از پس پرده ی اشکام جای خالیتو می بینم داره بی تو کنده میشه دلم از میونه سینم کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه جای خالیت مثل خواب داره توی چشام میشینه همه عکساتو سوزوندم ، نامه هاتو پاره کردم تا به یاد تو نباشم ، دیگه دنبالت نگردم اما خاکستر عکسات ، نامه های پاره پاره منو راحت نمیزاره ، تو رو هی یادم میاره کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه جای خالیت مثل خواب داره توی چشام میشینه کاش میشد مثل تو باشم ، مثل سنگ باشه دل من برام آسون بشه هر روز، دل شکستنو بریدن من میخوام مثل تو باشم ، من میخوام ، اما نمیشه انگار از اول عمرم ، تو با من بودی همیشه کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه
باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
یار هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لب های من
چشمه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد در خواب شد
بر دو چشمش دیده می ورزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشق دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه . مال آرزو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم دل پر امید را
او فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نارم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره
واسه هرکسی که میگم قصه شو , آتیش میگیره
دل من یه دریا خون بود ,چشم تو یه دنیا تردید
آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید
شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت و جون داد
زلزله خیلی دلارو اون شب از غصه تکون داد
شب رفتن تو دیدم یکی از قناری ها مرد
فرداش اما دست قسمت اون یکی هم با خودش برد
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می ایم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
کنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
معنی کند
از اینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است
در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
سبزه دامن نسرین تو را بنده شوم
ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم
چین بر آبرو زدن و کین تو را بنده شوم
گره بر آبروی پرچین تو را بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین تورا بنده شوم
طرز محجوبی و آئین تو را بنده شوم
اله اله زکه این قاعده اندوخته ای
کیست استاد تو اینها زکه آموخته ای
این همه جور که من از پی هم می بینم
زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت و من این همه غم می بینم
همه کس خرم و من درد و الم می بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم
می خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو ، هیهات ، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
سیمای مسیحائی اندوه ، تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، به خدا اگر هوسم بود ، بَسَم بود
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم ان لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من اتشین
تا بسوزاند در ان تشویش را
او به من می گوید ای اغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا اشنا،بگذر از من
من تورا بیگانه ام
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
من به مردی وفا کردم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار اید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
روی ابریشم چین بغض صداتو میشه دوخت
میشه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت
میشه ته مونده ی دریا رو به یادت سر کشید
میشه جز تو حتی اسمون ابی رو ندید
برای تحمل روز سیاه
به تو فکر میکنم
برای تصاحب رویای ماه
به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم
اشکای من گوله گوله میچکن رو ماهی تابه
همه دود میشن میسوزن شام من گریه کبابه
اشکای من قطره قطره میچکن روی کتابام
داره باز بارون می باره اول و اخر حرفام
اشکای من گوله گوله میچکن روی شمع روشن
روی مهتاب قدیمی میچکن رو سایه ی من
من کجای شب تورو گم کردمو تنها شدم
اخر کدوم سحر با بوسه ای پیدا شدم
این کدوم دلبازیه که زخمی تنهایه
دونه سرخ اناره که خود زیبایی
به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم...
گردی از کوچه برنمی خیزد می روم و دخیل می بندم
آرزو می کنم روزی غرق در لبم گردی
آنقدر سخت خواهد بودپشت من ترانه بنویسی
فکر لحظه لحظه مردن را می کنی و خون سردی
فال فردای تو لابد مثل دیروز و حالا نیست
می روی و دخیل می بندی آرزو می کنی که برگردی
شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افروز مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛
وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛
و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،
مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،
زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،
وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط؛
برای تو می تپد