تمام عطش من ...

alijon.blogsky

 

تنهایی ام به اوج می رسد

 

تمام عطش من برای در آغوش داشتن تو تمام می شود.

 

هق هقی تلخ با من است.

 

ذوب شده ام

 

در این همه آهن و دود

 

و خدایی که نزدیک من بود را نمی بینم.

 

باید بلند شوم

 

و به تنها سبزینه گیاهم

 

آب بدهم.

 

این جا

 

توی این عرفان گاه تنهایی من

 

فقط

 

خاطراتی از خلسه ای دور مرا به فردا می کشاند.

می بوسم ترا ...

alijon.blogsky

 

گفتی که، می بوسم ترا

گفتم، تمنا میکنم

گفتی، اگر بیند کسی

گفتم،که حاشا می کنم

گفتی، ز بخت بد اگر

ناگه رقیب آید ز در

گفتم، که با افسون گری

او را زسر وا می کنم

گفتی، چه می بینی بگو

در چشم چون آیینه ام

گفتم، که من خود را در او

عریان تماشا می کنم

گفتی، اگر از کوی خود

روزی تو را گویم برو ؟

گفتم، که صد سال دگر

امروز و فردا می کنم

گفتی، اگر از پای خود

زنجیر عشقت وا کنم ؟

گفتم، ز تو دیوانه تر

دانی که پیدا می کنم !

 

دیوونگیه...

alijon.blogsky

 

کیه که آخر دیوونگیه واسه چشات

 

کیه که جز من که میمیره واسه لحن خنده هات

 

کی برات قصه میگه شبا که خوابت نمی بره

 

کی پا به پات میاد وقتی که بارون میگیره

 

کیه وقتی تشنته تو ابرا بلوا می کنه

 

اگه یه جرعه بخوای کویرو دریا می کنه

 

یه شب موی تو رو به صد تا مهتاب نمیده

 

خودش می سوزه ولی تن به سایه و آب نمیده

 

اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم

 

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم

 

هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره

 

هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره

 

سکون...

alijon.blogsky
 
 
 
سکون

 

دستهایت را به که وام داده ای

 

  و نگاهت  که مهربان بود

 

  و کودک؟

 

و تمامی شعور افکارت

    

 که میان همهمه سکون سقوط می کند.

 

چشمانت که با من بودند

             

    و دل دریایی ات که هنوز با من است.

 

بالا بلند!

 

آن جاده آگاهی

       

 ریز ریز با ران برهنه

        

  و تلاوت عشق یادت هست؟

 

حالا

 

این غصه های پیر

 

دستهای خالی از یک خلوت

 

  و انتظار

   

   انتظار...

 

غروب خودش را به پوسته شب می کشاند

 

ومن مدام به آب و آیینه و انار فکر می کنم

 

به انجیر

    
  به حسرت سالهای سرد.
 
 

رستاخیزی...

alijon.blogsky

 

 باران

 

و رستاخیزی برای دوباره من

     

   و صبح که با تو آغاز است

      

  و این همه چکاوک

    

  و مهربانی ات که بین دو سلام تقسیم می شود.

 

زمین را ببین

     

  و آسمان که امتداد خداوند است

    

   و مفهوم عظیم دوستت می دارم

 

که چقدر در این همه وسعت سبز کوچک می شود

 

درست مثل ارتفاع نگاهمان.

 

آتش را بیاور.

 

محدوده سرخ گرمایشی بزرگ

 

وشب که روی شانه هایمان چادر گسترد

 

عمق شب مال ما بود

 

پرسه در خلسه یک سیب

 

و هم آغوشی باران و خاک و درخت

 

من زاده می شوم از تو و تو از باران....

 

کاش جای خالیت رو نبینم...

alijon.blogsky

 

 

ای برای گریه کردن بهترین بهانه ی من

 

ای که درمونی نداره ، درد دور از تو نشستن

 

از پس پرده ی اشکام جای خالیتو می بینم

 

داره بی تو کنده میشه دلم از میونه سینم

 

کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه

 

جای خالیت مثل خواب داره توی چشام میشینه

 

همه عکساتو سوزوندم ، نامه هاتو پاره کردم

 

تا به یاد تو نباشم ، دیگه دنبالت نگردم

 

اما خاکستر عکسات ، نامه های پاره پاره

 

منو راحت نمیزاره ، تو رو هی یادم میاره

 

کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه

 

جای خالیت مثل خواب داره توی چشام میشینه

 

کاش میشد مثل تو باشم ، مثل سنگ باشه دل من

 

برام آسون بشه  هر روز، دل شکستنو بریدن

 

من میخوام مثل تو باشم ، من میخوام ، اما نمیشه

 

انگار از اول عمرم ، تو با من بودی همیشه

 

کاشکی چشمام کور بشه جای تو رو خالی نبینه

 

 

گنه کردم...

alijon.blogsky

 

باز هم قلبی به پایم افتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

یار هم در گیر و دار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من

چشمه ای سیراب شد سیراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروی در خواب شد در خواب شد

بر دو چشمش دیده می ورزم به ناز

خود نمی دانم چه می جویم در او

عاشق دیوانه می خواهم که زود

بگذرد از جاه . مال آرزو

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم دل پر امید را

او فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم

مست نارم کن که من دیوانه ام

من به او می گویم ای نا آشنا

بگذر از من من ترا بیگانه ام

آه از این دل آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بیگانه ای

ای دریغا کس به آوازش نخواند

 

 

از یادم نمیره...

alijon.blogsky

 

    شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره                                                                             

                                             
                        واسه هرکسی که میگم قصه شو , آتیش میگیره 
 

 

 دل من یه دریا خون بود ,چشم تو یه دنیا تردید                                                                

  
                                         

                               آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید    

  

  شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت و جون داد                                                           

   
   

                                  زلزله خیلی دلارو اون شب از غصه تکون داد    

 

   شب رفتن تو دیدم یکی از قناری ها مرد                                                                       


                                                    

                            فرداش اما دست قسمت اون یکی هم با خودش برد

 

 

پنجره...

 alijon.blogsky

 

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین میرسد

و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم

سرشار میکند

و میشود از آنجا

خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست

من از دیار عروسکها می ایم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میز های مدرسه مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند

من از میان

ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

دردفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

 و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری

دریافتم باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم

یک پنجره برای من کافیست

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

کنون نهال گردو

آن قدر  قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش 

 معنی کند

از اینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

ایا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند ؟

این انفجار های پیاپی

و ابرهای مسموم

ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟

ای دوست ای برادر ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خوابها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند

من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟

ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟

حس میکنم که وقت گذشته ست

حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است

حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است

 

در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم


 

تو را بنده شوم...

alijon.blogsky

 

سبزه دامن نسرین تو را بنده شوم

ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم   

چین بر آبرو زدن و کین تو را بنده شوم

گره بر آبروی پرچین تو را بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین تورا بنده شوم

طرز محجوبی و آئین تو را بنده شوم

اله اله زکه این قاعده اندوخته ای

کیست استاد تو اینها زکه آموخته ای

این همه جور که من از پی هم می بینم

زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من این همه غم می بینم

همه کس خرم و من درد و الم می بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم

 

عشق تو بَسَم بود ...

 

alijon,blogsky

 

می خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود

 

می سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود

 

عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار

 

روشنگر شب های بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

 

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو ، هیهات ، که یک عمر

 

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود


سیمای مسیحائی اندوه ، تو ، ای عشق

 

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم

 

رفتم ، به خدا اگر هوسم بود ، بَسَم بود

 

 

 

من تورا بیگانه ام...

alijon.blogsky

 

 او شراب بوسه می خواهد ز من 

                                        من چه گویم قلب پر امید را

  او به فکر لذت و غافل که من

                                       طالبم ان لذت جاوید را 

  من صفای عشق می خواهم از او

                                       تا فدا سازم وجود خویش را

  او تنی می خواهد از من اتشین

                                      تا بسوزاند در ان تشویش را

  او به من می گوید ای اغوش گرم

                                      مست نازم کن که من دیوانه ام

  من به او می گویم ای نا اشنا،بگذر از من

                                              من تورا بیگانه ام

 

 

رمیده...

alijon.blogsky

 

نمی دانم چه می خواهم خدا یا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من 

 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها

 

 

گمگشته...

alijon.blogsky

 

من به مردی وفا  کردم  و او 
 

پشت پا زد به عشق و امیدم


هر چه دادم به او حلالش باد


غیر از آن دل که مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود


خود ندانم چگونه رامش کرد


او که میگفت دوستت دارم


پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من


 جرعه ای نوش کرد وشد سرمست

حسرتم نیست ز آنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه


فتنه های نهفته ای دارم

بازهم میتوان به گیسویم

چنگی از روی عشق و مستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

میدهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او میگفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده داد میخواهم

دل خونین مرا چکار اید

دلی آزاد و شاد میخواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست

بیدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد

 پس چرا پس نداد آن دل را


وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را

 

شب سپید...

 alijo.blogsky

 

                    روی ابریشم چین بغض صداتو میشه دوخت

 

                  میشه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت


                  میشه ته مونده ی دریا رو به یادت سر کشید


                     میشه جز تو حتی اسمون ابی رو ندید


                                   برای تحمل روز سیاه


                                     به تو فکر میکنم


                                برای تصاحب رویای ماه

 

                         به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم

 

                    اشکای من گوله گوله میچکن رو ماهی تابه


                   همه دود میشن میسوزن شام من گریه کبابه

 

                   اشکای من قطره قطره میچکن روی کتابام



                     داره باز بارون می باره اول و اخر حرفام


                اشکای من گوله گوله میچکن روی شمع روشن

 

                     روی مهتاب قدیمی میچکن رو سایه ی من

 

     من کجای شب تورو گم کردمو تنها شدم

 

                          اخر کدوم سحر با بوسه ای پیدا شدم

 

                            این کدوم دلبازیه که زخمی تنهایه

 

                           دونه سرخ اناره که خود زیبایی

 

                        به تو فکر میکنم به تو فکر میکنم...

 

 

دخیل...

alijon.blogsky

 

گردی از کوچه برنمی خیزد می روم و دخیل می بندم

 

آرزو می کنم روزی غرق در لبم گردی

 

آنقدر سخت خواهد بودپشت من ترانه بنویسی

 

فکر لحظه لحظه مردن را می کنی و خون سردی

 

فال فردای تو لابد مثل دیروز و حالا نیست

 

می روی و دخیل می بندی آرزو می کنی که برگردی

 

 

غمی غمناک...

alijon.blogsky

 

شب سردی است، و من افسرده

 

راه دوری است، و پایی خسته

 

تیرگی هست و چراغی مرده

 

می کنم، تنها، از جاده عبور

 

دور ماندند ز من آدم ها

 

سایه ای از سر دیوار گذشت

 

غمی افروز مرا بر غم ها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 

بی خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها ساز کند پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من

 

اندکی صبر، سحر نزدیک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای ، این شب چقدر تاریک است

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

 

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

 

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است

 

دیگران را هم غم هست به دل،

 

غم من، لیک، غمی غمناک است

چه زیباست...

alijon.blogsky

 

چه زیباست بخاطر تو زیستن

 

 

وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛

 

 

وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛

 

 

و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،

 

 

مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،

 

 

زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،

 

 

وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط؛

 

 

برای تو می تپد