روزای خیلی طلایی یادته
روز ترس از جدایی یادته
روز تمرین اشاره یادته
شب چیدن ستاره یادته
شعرهای کتاب درسی یادته
یادته گفتی می ترسی یادته
عکسمون تو قاب عکسو یادته
بله ی بدون مکث و یادته
دسمون تو دست هم بود یادته
غصه هامون کم کم بود یادته
چشم نازت مال من بود یادته
دیدن من قدغن بود یادته
روزگار قهرو آشتی یادته
هیچ کس و جز من نداشتی یادته
رویاهای آسمونی یادته
قول دادی پیشم بمونی یادته
روزای بی غم وغصه یادته
ببینم,اول قصه یادته؟
عصر ابراز علاقه یادته
خبر خوش کلاغ یادته
دست گرمت مال من بود یادته
شونه ی من زیر بارون یادته
واسه ی خنده اجازه یادته
اوناکه می گفتی راز یادته
یادته فال های حافظ تو حیاط
یادته قسم جون شاخه نبات
گل سرخ هارو نچیدیم یادته
یه روزی هم و ندیدم یادته
شرط هامون پای صداقت یادته
تو، مجازات صداقت یادته
گوش ندادی به نصیحت یادته
گشتـنت دنبال فرصت یادته
دستاتو می خوام بگیرم یادته
راستی تو،بی تو میمیرم یادته
یادته گفتن راز به قاصدک
یادته چقدر به هم گفتیم کمک
پیش هم بودیم نگذاشتن یادته
اونا مارو دوست نداشتن یادته
نامه ی بدون امضا یادته
نام مستعار بیتا یادته
چیزی می خواستیم از خدامون یادته
مستجاب نشد دعامون یادته
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل رودها یادته
گفتی ما باید جداشیم یادته
گفتی باید بی وفا شیم یادته
یدفعه ازم بریدی یادته
خط رو اسم من کشیدی یادته
گفتی عشق تو هوس بود یادته
گفتی خوب بود ولی بس بود یادته
حلقه من دست تو دیدم یادته...
کلی سرزنش شنیدم یادته...
چشم من به چشمت افتاد یادته
کاری که دست دلم داد یادته
حالا اومدم همون جا وایسادم
که تقاضای منو جواب دادی
در آوردم از دستم انگشترو
جا گذاشتم من همون جا دفترو
امــــــــا...
اما قول دادم به قلبم و خدا
دیگه دل ندم به عشق این آدمک ها
(ما ها فقط تو جلد آدمیم،بقیه ی حرفمو تا ته خودت بخون..)
یکی تنهاست
اسیر غم هاست
در کنجی از یک اتاق
نوری نیست
امیدی نیست
جهنمی است در این اتاق
اتاقی همچون قفس
قفسی سرد و وحشتناک
هیچ راهی برای فرارنیست در این اتاق.
امشب دلم میخواهد
به کسی بگویم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که
لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.
بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
جان میدهد برایت جان دهم.
بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم
و تو را ستایش کنم.
بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنیابم.
میخواهم بیندیشی که همین امشب
غیر از من کسی دیوانه تو نیست
هرچند که جاهلانه فکری باشد.
کمی بیشتر با من
و همین امشب بگذار خیال کنم
که جز تو کسی نیست.
همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.
نقش حقیقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین !
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم؟!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده ایم
برروی بی نقاب افتد چو دیده ی ما
گویای حالت ماست رنگ پریده ی ما
خورشید محو گردد در پرتو جمالت
ناید بدیدن صبح دیگر سپیده ی ما
خار رهت بپوشد شاهراه الفت
دستش کجا رسد بر دامان چیده ی ما
تا ره ز چه شناسم نزدیک کرده ره را
در چشم ناتوانم پشت خمیده ی ما
کی می رسد زچشم مفتون سرمه سایت
بانگ حیا بگوش الفت رسیده ی ما
کلک شکسته ماست نقش آفین زلفت
نقشی که تیره دارد صبح دمیده ی ما
منّت نمیکشم از ناز طیب زآنرو
مرهم بزخم جانست خون دویده ما
هرگز غبار حسرت ننشیندم بدامان
تا میرسد به دامن اشک چکیده ی ما
ترک جفا نخواهم زان بی وفا که دانم
درگوش جان نگیرد پند گزیده ما
مژگان کج نهادت با یک اشارت آرد
در وادی محبت صید رمیده ی ما
می گفت در دل تنگ یاری ماندنم نیست
در روزنی نگنجد قدّ کشییده ی ما
شستم بهمت اشک بهر تو خانه ی چشم
شاید که پاگذاری یک ره به دیده ی ما
شب شده
شب شده بدون ماه
دفتر سرنوشت من شده سیاه
تو شدی واسم فقط یک رویا
یک آرزوی محال توی دنیا
قبل اینکه ببینمت شاد بودم زندگی بود زیبا
مغرور بودم آرزوهای زیادی داشتم اما...
حالا چی مونده از من هیچی، آه
روز های خوش چقدر هستن کوتاه
دفتر سرنوشت من شده سیاه
تو شدی واسم فقط یک رویا
یک آرزوی محال توی دنیا
قبل اینکه ببینمت شاد بودم زندگی بود زیبا
مغرور بودم آرزوهای زیادی داشتم اما...
حالا چی مونده از من هیچی، آه
روز های خوش چقدر هستن کوتاه
وعده ی دیدار کوچه ی رنگی
پای اقاقی نیمکت سنگی
بشین رو نیمکت چشم انتظار باش
تا من تو راهم تو بیقرار باش
کوچه رو فرش کن با گل رویا
غروب رو شب کن با دل تنها
ماه خبر کن تا به قشنگی
بشه چراغ کوچه ی رنگی
باغ نگاه رو پرپر راه کن
تو لحظه صد بار راه و نگاه کن
سر ساعت سرخ دلتنگی
پیش توام توی کوچه ی رنگی
شبنم عشق نم نم و نم نم
من و تو مثل گل های مریم
دلم فقط تو رو می خواد می خوام بیام به دیدنت
دیوونتم دق می کنم اگه نیام به دیدنت
این روزا مشکله برام نبودن و ندیدنت
این روزا تنها آرزوم فقط به تو رسیدنه
دیدن تو بهونه هر طپش قلب منه
بگو تو هم دلت برام تنگ شده
آخه چرا دلت مثل سنگ شده
اگه بدونی که چقدر دلم واسه گرمی آغوش تو تنگ شده
دلم برات تنگ شده
به سرعت ثانیه ها می گذرم از تو جاده ها
تا تو رو پس بگیرم از تموم این فاصله ها
نمی شه که نبینمت خیلی دلم تنگه برات
دلم داره پر می زنه واسه شنیدن صدات
بگو تو هم دلت برام تنگ شده
اگه بدونی که چقدر دلم واسه گرمی آغوش تو تنگ شده
دلم برات تنگ شده
ببین بخت من بدون تو سیاهه
آخه عاشقی بدون تو یک گناهه
تا که عشق تو واسم یه سر پناهه
کار خداست به عشق تو اسیرم
آره کار خداست بخاطرت میمیرم
کار خداست اگه محو نگاتم
واسه داشتن تو دنیامو باختم
هر جا باشی تا آخرش باهاتم
همیشه تکیه گاهتم
ببین دریا و باد چه بیقرارن
برای دیدنت تا بی نهایت
آخه کار خداست که با تو باشم
محاله تا ابد ازت جدا شم
کار خداست به عشق تو اسیرم
آره کار خداست بخاطرت میمیرم
کار خداست اگه محو نگاتم
هر جا باشی تا آخرش باهاتم
همیشه تکیه گاهتم
زمزمه میکنی: دوستت دارم
لبخند میزنم
لبخند میزنی
میبوسم
عجیب منطقیست همهچیز
حتی دلتنگیهایمان
حتی دلگیریهایمان
حتی اینهمه فاصله
که کاش تمام شود
و فردایی که کاش امروز شود
تنها کاش
رویاهایمان باور نکنند اینهمه منطق را
که من
تو را میان رویا از جنس عشق یافتم
و تو مرا میان آنها ...
شبی مهتابی به قصر خیال من بیا تا از شوق دیدنت
دانه دانه اشک نیازم را زینت مژگانم کنم...
و آن را همچون ریسمانی بر گردنت بیاویزم!
شبی به قصر خیال من بیا! تا لباسی از مهتاب بر تنت
کنم و ماه را گویم به آستانت به سجده افتد
آن شب شهرزاد را گویم تا هزاران قصه در وصف تو گوید!
کاش به یاد آوری آن روز را که می گفتم من همه دلم...
همه احساسم!
و تو گفتی این دل و احساس را آتشکده ای کن
و بر من عاشق تر کن...
کاش به یاد آوری آن روز را که یکی بود یکی نبود!
او که بود تو بودی و او که نبود من بودم!
حالا که من آمدم تو می خواهی بروی ...
کاش صبر می کردی تا حجله ات را از پرنیان مهتاب می گستراندم...
به حرمت چشمان مهربانت به تعداد تمامی ستارگان شمع می افروختم!
نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی سادگیمو
نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو
چرا اول قصه همه دوستم می دارن
وسط قصه می شه سر به سرم میذارن
تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن
می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیشه زبون بترکه و خراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودم و شیرین کنم
می تونم پشت دلا قایم بشم ، کمین کنم
ولی با این همه حرفها باز منم مثل اونا
یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونا
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره ؟؟؟
خانه ی دوست کجاست؟!!!
خانه ی دوست کجاست؟!!!در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی:
خانه ی دوست کجاست"
من همون تنهاترینم که دلم رو به عشق تو سپردم
تو همون امید بودنی که به امید تو هنوز نمردم
من همون خیلی دیوونم که همیشه عاشقت میمونم
تو همون معشوق نابی که روز و شب اسمتو میخونم
من همون خسته ترینم که دیگه طاقت دوریتو ندارم
تو همونی که آرزومه دست تو دست گرم تو بذارم
من همون دریای دردم که میخوام دورت بگردم
تو همونی که اگه بخندی منم با خنده هات میخندم
من همون عاشق ترینم که اگه بخوای واست میمیرم
تو همون فرشته نجاتی که یه روز میای و نمیذاری من بمیرم
من همون بدون ماهم که حتی ستاره هم ندارم
تو همون ماه و ستارم که با تو دیگه هیچی کم ندارم
به او بگویید دوستش دارم با صدای آهسته ..
آهسته تر از صدای بال پروانه ها....
به او بگویید دوستش دارم باصدای بلند...
بلند تر از صدای پرواز کبوتران عاشق.....
به او بگویید دوستش دارم نیاز به صدای بلند یا آهسته نیست ....
فریا د دوستت دارم را می توان با تپش یک قلب به تمام جهانیان رساند...
پس بگذار بدون هیچ شرمی بگویم
به عشوه ای و کرشمه شدم اسیر نگاهت
شدم خراب زمانه همان که مانده به راهت
غزال دشت وجودم چگونه از تو بگویم
که ناز چشم و نگاهت در این زمانه نجویم
تو نازنین و نگارم چگونه از تو بخوانم
تو قبله گاه نمازم همیشه از تو بهارم
منم اسیر کمندت به زلف تو دل مستم
خیال خواب منی تو که تا ابد ز تو مستم
به ناز تو که بنازد که من اسیر نگاهم
به جز من از تو که گوید که جان به پای تو دادم
دوباره شعرو ترانه دلیل بود و بهانه
خزان سبز وجودم به انتظاره بهاره
مثل اون موج صبوری که وفاداره به دریا
تو مهی مثل حقیقت مهربونی مثل رویا
تو مثل چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون
مثل یه آشنا توغربت واسه یه عاشق مجنون
تو مثل یه سرپناهی واسه عابر غریبه
مثل چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه
چشمه چشمای نازت مثل اشک من زلاله
مثل زندگی رو ابرا بودنت با من محاله
یه روز بیا تو خوابم بشو شکل یه ستاره
توی خواب دختری که هیچ کس وجزتو نداره
تو مثل بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا
بی خبررفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی
میدونم عوض نمیشی تو خودت گفتی همینی
تو مثل اون کسی هستی که میره واسه همیشه
التماسش میکنی که بمون اون میگه نمیشه
مثل یه تولدی تومثل تقدیرمثل قسمت
مثل الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت
بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره می میره موندش وصرف نظر کرد