ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
این چنین به طوفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
ای خدای عالم چگونه باورم بود
انکه روزگاری پناه و یاورم بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه اسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل اشنا تا که هستم بیا
وای بر من اگر نیایی
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه اسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل اشنا تا که هستم بیا
وای بر من اگر نیایی
ای خدای عالم چگونه باورم بود
انکه روزگاری پناه و یاورم بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه اسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل اشنا تا که هستم بیا
وای بر من اگر نیایی
خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو
هر چه دارم غیر تنهایـی تمامش مال تو
صد دو بیتی ، صد غزل دارم و حتّی یک بغل
شعرهای خوب نیمایی ، تمامش مال تو
ضرب آهنگ غـزل هایم صدای پای توست
این صدای پـای رؤیایـی تمامش مال تو
عشق من ، عشق زمینی نیست باورکن عزیز
عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تو
باز هم بیت بد پـایـان شعرم مـال مـن
بیت هـای خوب بالایـی تمامش مال تو
اسمتو وقتی نوشتم خونه ی ترانه لرزید
گل زیر شاخه قایم شد از قشنگی تو ترسید
گریه ی ستاره ها رو واسه خاطر تو دیدم
قصه ی عشق تو از ماه تا سپیده دم شنیدم
میشه تو چشم تو گمشد یه سفر تا آسمون رفت
با نگاه پر نازت تافراسوی جنون رفت
میشه تو هوای پاکت تا جنون نفس نفس کرد
مثل اولین تولد میشه رویاتو هوس کرد
کاشکی فانوس نگاهت نور شامو سحرم بود
اشکای سرخ تو ای کاش آب پشت سفرم بود
برق چشمای نجیبت پرسه ی ماه شبانه ست
توی آغوش تو مردن یه غروب عاشقانه ست
گریه ی ستاره ها رو واسه خاطر تو دیدم
قصه ی عشق تو از ماه تا سپیده دم شنیدم.....
تکیه به شانه ام بده که مثل صخره محکم است
به پای صحبتم بشین فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن جان مرا تو نوش کن
تو را به شعرمیکشم چوواژه ٬ چو واژه پیش میروی
من فرا نمیرسم٬ تو تازه خلق میشوی
تو در شب تولدت به شعله فوت میکنی
یه چشم من که میرسی فقط سکوت میکنی
اگرکسی در دل توست٬ بگو.....
به راحتی کنار میروم........
دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده
می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده
یه سوال عاشقونه بگه هر کسی می دونه
اونکه دادم دل و دستش چرا دل به من نمی ده ؟
چه قدر دعا کنم من خدا رو صدا کنم من
دست من به آسمونه نیمه شب دم سپیده
گفتم از عشق تومی خوام سر بذارم به بیابون
گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده
التماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم
گفت که هذیون رو تموم کن انگاری تبت شدیده
گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی
گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده
اونی رو که دوست نداری دنبالت میاد تا آخر
اونی که دنبالشی تو چرا دائم ناپدیده
تو از اون روزی که رفتی دل من دیوونه تر شد
رنگ من که هیچی زیبا رنگ آسمون پریده
سرنوشت گریه نداره خودت این رو گفتی اما
تو دل من نمی دونم چرا باز یه کم امیده
تو من رو گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم
چه قدر واسم عزیزه اونکه از من دل بریده
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابدچشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم.......
نه عقل بود ونه دلی چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شدو عالم به آدم سجده کرد
من بودم وچشمان تو نه آتشی ونه گلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی.........
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون اینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور ... دور مانده اند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
غصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من . . . اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم...
قطره ای کو که به دریا ریزم...
سخره ای کو که به دار آویزم...
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل ... غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است...
اندکی صبر سحر نزدیک است...
اندکی صبر سحر نزدیک است...
دست هایم را گم کرده ام
در دستان باران خورده ای که نگاهش را،
در حوالی کویر چشمانم از یاد برده است...
ومن چشمهایم را ٬
در جستجوی رد پای روشنی از او گم کرده ام...
من خدای را ،
در پشت شلوغی کوچه ها گم کرده ام.
و از خدای گم شده ام،
هیچ نخواهم ،
جز تکه ای از دلم...
که در پس قدم های تو گم کرده ام...
حالا هی کتاب هایت را مرور کن!
کتاب های تو همان
ترانه های کهنه ی خودمانی ست...
دلم را به من باز گردان.
تنها واژه ای در این میانه گم شده است...
نهایی ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من ، عالمی نیست
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
دیشب قبل از خواب افکار تو ذهنم را مشغول کرد
چندین سال بود که اینگونه گریه نکرده بودم
بر روی بالشم شش اشک بی صدا فرو ریختند
اولین اشک به خاطر لبخندت بود که دلتنگش بودم
و لبهای باریکت که ارزوی بوسیدنش را دارم
دومین اشک برای صورت مهربانت
و فکر اغوش پر مهرت بود
سومین اشک هنگامیکه به چشمهای زیبایت فکر می کردم ناگهان پایین ریخت
چهارمین اشک روی صورتم غلتید
به جای این بالش تو باید در جایش بودی
پنجمین اشک فقط برای یک دلیل پایین امد
احساس کردم که عشقم به تو کاملا نشان داده نشده است
عزیزم واقعا دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است
و در این هنگام بود که ششمین اشک بی صدا نیز فرو ریخت
مراازاین که میبینی پریشان تر چه می خواهی
ازاین آتش به جزیک مشت خاکستر چه می خواهی
من ازاوج نگاه توبه زیرپایت افتادم
بیااین اوج واین پروازواین باورچه می خواهی
مراازاین که میبینی پریشان ترچه می خواهی
مرابیخودبه باران می بری بامستی چشمت
بیا این چشمها این گونه های ترچه می خواهی
برای ادعای عشق اگراین سینه کافی نیست
بیااین تیغ واین شمشیرواین هم سرچه می خواهی
من آن فرهادمسکینم که کوه بهرتوکندم
بگوشیرین ترین رویابگودیگرچه می خواهی
تمام این غزل باخون رگهایم نثارت باد
بگودیگرعزیزمن بگودیگرچه می خواهی
گلم خوبم تمام هرچی دارم
بذار سر روی شونه هات بذارم
تمام خواسته ی من از تو اینه
خودت میدونی خستم نا ندارم
چشام لبریز بارون راه ابره
ببین خونه بدونت عین قبره
نمی دونم چه جور بگم می خوامت
سکوتم نه شکایته نه صبره
یه لحظه با تو ، به دنیا نمیدم
با تو تا آخر رویا رسیدم
همه دنیا پی خودم می گشتم
خودی تر از تو عاشق تر ندیدم
تو آغوش منی انگار می میرم
چه قدر آرزومه اینجا بمیرم
بده دستاتو مرهم باش برای
دل ساکت سرد سر به زیرم
مثل مرجان دریایی عزیزی
مثل یه عشق رویایی زلالی
به معصومیت یه شاخه رز
مثل یه مرغ عشقی بی گناهی
اسکله نازه چشات
حریم امن قایقم
تو ساعت یک ربع به عشق
عقربه دقایقم
گرمی دستای تورو
به صد تا دنیا نمیدم
هر وقت که یارم تو بودی
بی کسی رو نفهمیدم
تو بند دل سلول عشق
حبس نگاتو میکشم
ولی بازم رو میله هاش
عکس چشاتو میکشم
آی عقصه بی سرو ته
شعره بدون قافیه
برای مرگ این صدا
نبودن تو کافیه
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچ کس نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونی هام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور شست و شویش دهم از رنگ نگاه
شست و شویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیحا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای خلوه ی امید حال
می برم زنده به گورش سازم تا از این بس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من از تو ای خشمه ی حوشان گناه
شاید آن به گه ببرهیزم من به خدا غنحه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم خید شعله ی آن شدم صد افسوس
گه لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر بایم بست
می روم خنده بر لب ، خونین دل می روم از من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
حنجره ام آبستن است از نا گفته ها
گویی شکسته نای من از بار این ناله ها
سایه های افسوس
چنگ می زند در بر دیوار سینه
زنجره ی باورهای زخمی ام
مویه می کشند دراین دل رمیده
نشسته ام در کنار سیاه مشق هایم
از آن سپیده ی عرق کرده و لبخند مادر
تا نخ نماهای سپید گیسوانم
نگاه می کنم به غربت آئینه
پخش می شوم دراندوه آئینه
چه صبورانه گذشت
عمر بی چراغم ...