خیلی سخته اشکای معشوقتو بببینی و هیچی نگی
تو خودت بشکنی و هیچی نگی
من دیدم برای اولین بار جلو ی من گریه کرد اون منو ندید
مردم و زنده شدم
به ازای هر اشکش ۱۰ تا اشک ریختم
از خودش بیشتر گریه کردم با قرص خودمو اروم کردم
حالم بده کمکم کنید
تحمل یه قطره اشکشم ندارم
حیف اون چشا نیست که باید بباره
تو و این شرابخانه تو و این دل ِ خرابم
تو بیا و شادمانی بفکن در این شرابم
تو و مرد ِ تشنهکامی که هنوز امید دارد
چه شود که با خیالت ببری از این سرابم ؟
تو و گفتن ِ حقیقت که مرا تو دوست داری
من و ترس از همین که : نکند هنوز خوابم؟
خوشم از همین اشارت به که گویم این بشارت؟
که پـس از هزار خواهش تو چه دادهای جوابم
تو چه خوب میتوانی که بگوییم نهانی
به زبان ِ بیزبانی که نمیدهی عذابم
چقدر سپاس باید ؟ که شرارهی ِ غمت را
بنشاندهای که دیگر نکند چنین مذابم
به ترانهای نگنجم غزلی چگونه گویم ؟
چه شگفت واژگانی زده چنگ در ربابم!
دلم از تو بـر نگیرم ز خودم خبر نگیرم
صنمی دگر نگیرم دگر از تو سر نتابم
به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم!
آسمون ها زیر پامه اگه با تو رو زمینم!
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی!
به خیالم که تو با من دیکه از همه جدایی!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من می خوام اینو بدونی!
من و تو چه بی کسیم وقتی تکیه مون به باد!
بد و خوب زندگی منو دست گریه داده!
ای عزیز هم قبیله با تو من یه سرزمینم!
تا به فردای دوباره با تو هم قسم ترینم!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من میخوام بیای بمونی!
بد وخوبمون یکی دست تو، تو دست من بود!
خواهش هر نفسم با تو هم صدا شدن بود!
با تو هم قصه ی دردم هم صدا تر از همیشه!
دو تا هم خون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونی!!
تورا به اندازه نفسهایت، دوست دارم
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
خیال خود به شبگردی ، به زلفش دیدم و گفتم
رقیب من چه می خواهی تو از جان حبیب من
نهیبی می زدم با دل که زلفت را نلرزاند
ندانستم که زلفت هم ، بلرزد با نهیب من
خوشم من با تب عشقت ، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم ، چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
در آن زلف چلیپایی که دلها خود صلیب اوست
نوازد مریم عذرا به لالایی صلیب خود
غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا
حبیبم با غروبت گو نیاز دارد غریب من
عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور
به آه خود که آه از این دل و آه عجیب من
نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود
حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من
من از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق
منتظر نباش
که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کردم
توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری
درهمان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ...
باران زده من
همین سو سوی تو از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
من که این جا کاری نمی کنم فقط
گهگاهگان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ...
همین این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرفهایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می بارد....
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمۀ خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریک ژرفی می گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده بود
و من دیده براهش بودم:
رویای بی شکل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ هایم از تپش افتاد
همۀ رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعلۀ فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها می جست.
تا رو پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعلۀ فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم:
آنی گم شده بود.
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تورو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یک نگاهت زیرو رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم ... دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنو.... وقت اسم گذاشتنو
کسی رو جز تو نداشتم .... اسمی جز تو نمیذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
حتی من به آرزوهات تورو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
اینقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
هرچی شعرعاشقونس من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه خوندم تو بدون چه کسی باعثه شه
اگه مردم تو بدون چه کسی باعثه شه
یکدفعه مثل یک آهو توی صحراها رمیدی
بس که چشم تو قشنگه گله گرگ رو ندیدی
دل نبود توی دلم ... تورو گرگها نبینن
اونا با دندون تیز به کمینت نشینن
الهی من فدای تو... چیکارکنم برای تو؟
اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو
یکدفعه مثل پرنده قفس عشقو شکستی
پر زدی تو آسمونها رفتی اون دورها نشستی
دل نبود توی دلم... گم نشی تو کوچه باغها
غروبها که تاریکه ... نریزن سرت کلاغها
نخوره سنگی به بالت ... پرت نشه فکرو خیالت
یکدفعه مثل یک گل... رفتی تو دست خزون
سیل بارون و تگرگ از آسمون
بردمت تو گلخونه... که نریزه روی سرت
که یکوقت خیس نشه ... یخ کنه بال و پرت
نشکنی زیر تگرگ ... نریزه از تو یه برگ
یکدفعه مثل یک شمع... داشتی خاموش میشدی
اگه پروانه نبود تو فراموش میشدی
اره پروانه شدم... تا پرام سوخته بشه
که آتیش دل تو... به دلم دوخته بشه
که بسوزه پروبالم ... که راحت بشه خیالم
دارم از تو مینویسم... تو که غم داره نگاهت
اگه دوست داشتی بگو...تا بازم بگم برات
اینقده میگم تا خسته شم
با عشق تو شکسته شم
وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گَرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
گریه کردم تا بدونی زندگی بی غم نمی شه
اگه دستامو بگیری از غرورت کم نمی شه
ساکت و صبوری عاشق وقتی حوصله نداری
پیش حرفای دل من حرف عشق و کم می یاری
لحظه ها تلخ و حقیرن وقتی قهری با دل من
کاش چشمات یه جاده می زد از دل تو تا دل من
ای که لحظه ها مو بردی تو خیالت به اسیری
نکنه بیای دوباره بونه ی تازه بگیری
من سبد سبد صداقت به دل تو هدیه کردم
نکنه می خوای بگی که می رمو بر نمی گردم
خوب می دونی نمی تونم بی چشات دووم بیارم
ولی از اون دل سنگت گله دارم گله دارم
هیچکس با من در این دنیا نبود
هیچکس مانند من تنها نبود
هیچکس دردی زدردم بر نداشت
بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت
هیچکس فکر مرا باور نکرد
خطی از شعر مرا از بر نکرد
هیچکس معنای آزادی نگفت
در وجودم رد پایش را نجست
هیچکس آن یار دل خواهم نشد
هیچکس دمساز و همراهم نشد
هیچکس چون من چنین مجنون نبود
در کلاس عا شقی دلخون نبود
هیچکس دردی نکرد از من دوا
جز خدای من خدای من خدا
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
مرا از یاد خواهی برد میدانم
و من از دیدگان سرد تو یک روز
میخوانم سرود تلخ و غمگین خداحافظ
مرا از یاد خواهی برد و از یادم نخواهی رفت
من این را خوب میدانم
که روزی هم ، مرا از خویش خواهی راند
و قلبت را
که روزی آشیان گرم عشقم بود ، خواهی برد
تو از یادم نخواهی رفت
و چشمان تو
هر شب آسمان تیره ی احساس من را نور میپاشد
و من با خاطراتت زنده خواهم بود
چه غمگینم از این رفتن
و از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم
مرا از یاد خواهی برد میدانم
و میدانی که از یادم نخواهی رفت
مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می، گیرم سراغ چشسم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من ناآشنا آمد
به گوشش سنگ می خواندم سرودآبشارم را!
به جام روزگارانش شراب عیش وعشرت باد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ...
نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده
و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی
و به من قصه باران آموختی....
میدانی قصه باران، قصه شستن غمهاست
و درون انسانها پر از غم و تنهایی است
ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم...
و به تو و داشتن تو می بالم ...
خیال با تو بودن رهایم نمی کند..
نا امیدم ولی ..امید رهایم نمی کند..
سالهاست که به دنبال توام..
پس چرا در دیده ی من جای نمی گیری؟
خدای من دستهای نیاز من را تنها مگذار...
به درد بی دوای من، کسی مرهم نشدهرگز
نصیب من در این دنیا، بجز ماتم نشد هر گز
به من هر کس که رو آوردم، نمک پاشید بر زخمم
به دستان تو هم حتی، غم ما کم نشد هر گز
دل من در شب تیره، فقط خورشید را می جست
ولی یابنده یک شمع کوچک هم نشد هر گز
دل مغرور من، تنهای تنها در پی او بود
ولی او هم دمی در فکر سامانم نشد هرگز
همیشه این دل تنگم، اسیر و بند شب ها بود
کسی در این شب تیره، دمی همدم نشد هر گز
در این شب ها تنهایی، کسی من را نمی خواند
به در بی دوای من، کسی مرهم نشد هرگز
زیر بارون توی سرما
مثل اون پری رویا
توی دریای خیالش
غرق خاطرات یارش
دلش انگار که خزون بود
اون چشاش کاسه خون بود
روی تیکه های قلبش
لحظه هاش بی حس و جون بود
چه پریشون تو خیابون
راه میرفت به زیر بارون
خسته از یه حس کهنه
تو سکوت هرچی غصه
مث دیروز و پریروز
گم می شد تو باغ قصه
مونده بین یه دوراهی
تو سراب چشم براهی
مونده با پاهای خسته