می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور شست و شویش دهم از رنگ نگاه
شست و شویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیحا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای خلوه ی امید حال
می برم زنده به گورش سازم تا از این بس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من از تو ای خشمه ی حوشان گناه
شاید آن به گه ببرهیزم من به خدا غنحه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم خید شعله ی آن شدم صد افسوس
گه لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر بایم بست
می روم خنده بر لب ، خونین دل می روم از من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
من به رقص آمده چون مست قلندر در باد
تا به خود باز رسانم دل گمراه شبی
دل دیوانه ما را به خدا یار ببرد
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
دل دیوانه ما را به تو گمراهی بود
تا که بیداد کند با دل گمراه شبی
دل افسون شده ام تاب غریبی دارد
زلف گیسوی تو بردش پی دلدار شبی
ما قلندر شده ایم بر ره این گمراهی
تا که بیداد کند آه خدا باز شبی
شب که گمراه کند مست قلندر در باد
همه گمراه شوم با دل دلدار شبی