از تنهای مینویسم ...

 alijon.com

 

 

 بازقلم در دست از تنهای مینویسم 

 

ازدل تنگ واز جدایی مینویسم

 

ای آنکه جام دلم از عشق تو لبریز

 

فصل فصل وجودم از دست تو پاییز

 

زیر آوار غمت دل من آواز دارد

 

به سوی قبله خود راز و نیاز دارد

 

صدای دلنشینت دلتنگ ترم میکند

 

یاد خاطره هایت عاشقترم میکند

 

تصویر قشنگ تو روی سینه تنگ

 

اما طرح دل تو طرحی از دل سنگ

 

کانون قلب من با غوغا می لرزد

 

چشمان کوچک من دریا می گرید

 

مگر می توان تو را از یاد بردن

 

تو را به قصه های دور سپردن

 

نگاهت را از من نگیر باز دلم را نشانه کن

 

برای بودن و زندگی باز مرا بهانه کن 

 

چه شود...

  

alijon.blogsky 

 

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی


که اگر کنی غم و درد من به همان نظاره دوا کنی


تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین


همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی


تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را


ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

نباشی میمیرم...

alijon.blogsky 

 

 

 

قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم

 

فرصت نشد بمونم و از تو نگهداری کنم

 

گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته برات

 

اگه یه وقت بگی  نرو رفتن پر از درد برام

 

گفتم صداتو نشنوم ندیده از پیشت برم

 

پشت سرم زاری نکن چی کار کنم مسافرم

 

من میرم ولی باز تو بدون همیشه یاد تو

 

از خاطر من فراموش نمیشه گل من خوب

 

میدونی بی تو تک و تنهام عزیزم اگه تو

 

نباشی میمیرم نامه رو تا تهش بخون گریه

 

نکن طاقت بیار نامه رو خط خطی نکن

 

دو جمله رو هم دووم بیار باور نکن یه

 

بیوفام نامه میزارم و میرم نه قسمت

 

زندگیم اینه به کی بگم مسافرم سهم من

 

از تو دوریه تو لحظه های بی کسی

 

قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم

 

من میرم ولی باز تو بدون همیشه یاد تو

 

از خاطر من فراموش نمیشه گل من خوب

 

میدونی بی تو تک و تنهام عزیزم اگه تو

 

نباشی میمیرم.

 

همیشه زنده میمونن با یاد تو ترانه هام

 

منو ببخش اگه بازم اشکام چکید رو

 

نامه هام دیگه تموم شد فرصتم خاطره هام

 

پیشت باشه تموم خاطرات خوش

 

خدانگهدارت باشه. 

 

دلم تنگست...

 alijon.blogsky

 

 

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوش است

به جز انـدوه و تنـــهایی کـــسی با من نمی جوشد

کـسی حالـــــــم نمی پرسد کـسی دردم نمی داند

نه هم درد و هم آوایــی با من یــک دل نمی خواند

از این ســـــرگشـــــتگی بیــــزارم و بیــــــزار

ولــــی راه فــــراری نیست از این دیـــــــــوار

برای این لب تشنه دریغـــــــا قطره آبــــــی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابــــــــی بود

در این سرداب ظلمت نــــور راهــــــــــی بود

در این انــــدوه غربت ســــــرپنـــــــاهی بود

شب پــــر درد و من از غصّه هــــــا دلـــسرد

کــجـــا پیدا کنــم دلــــسوخته ای هــــم درد

اسیـــــــــــر صد بیـــابـــان وَهــم و اندوهم

مـــرا پـــا در دل و سنگین تــــر از کوهـــــم