شاید که عشق ما فقط سوء تفاهم بود و بس
تصویر چشم عاشقت شاید توهم بود و بس
گم شد خیال عشق تو در لابه لای لحظه ها
شاید که حس عاشقت از اولش گم بود و بس
حالا ولی فهمیده ام از غربت چشمان تو
آن آشنا بیگانه ای مانند مردم بود و بس
تقدیر آدم می شوم تبعیدی از تو تا خودم
اما کجای ماجرا تقصیر گندم بود و بس
تو نقطه کور غزل در تار و پود قصه ام
آغاز پوچ شعر من تنها تبسم بود و بس.
تو بهم یاد دادی که زندگی یعنی چی
یاد دادی دوست داشتن یعنی چی
یاد دادی چطور عا شق بشم
یاد دادی چطور شاد باشم چطور گریه کنم
وقتی با هم بودیم من و تو ما بو دیم
چه شبو رو زایی بود
وقتی دستاتو تو دستام می فشر دی
انگا ری دنیا رو دادن واسه من
وقتی اشکاتو می ریختی وا سه من
انگاری مر گو آ وردن واسه من
که بمیرم و نبینم اشکتو
آه آه چه رو زایی داشتیم منو تو
وقتی با هم بو دیم انگاری کوه بودیم
وقتی از هم دو ریم انگاری بی نو ریم
وقتی رفتی من برات خیلی گریستم
چون تو خود یادم دادی گریه کردن یعنی چه
ولی ای کاش به من یاد می دادی که چگو نه تحمل بکنم
درد دوری تو را
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آید مگر تو را جوید بگو کجایی؟
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جوید
ببین چه بی پروا ره تو میپوید بگو کجایی؟
کی رود رخ ماهت از نظرم؟
به غیر نامت کی نام دگر ببرم؟
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتا ده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
یک دم ازخیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من...؟
تا هستم من اسیر کوی تو ام در آ رزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتا ده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
کاش می دانستی چقدر دوستت دارم .....
کاش می دانستی بدون تو نمیتوانم زندگی کنم .....
کاش می دانستی همه زندگی منی.....
کاش می دانستی دستای سردم فقط با گرمای وجود تو گرم میشه.....
عشق یعنی با غم الفت داشتن
سوختن با درد نسبت داشتن
عشق دریک جمله یعنی انتظار
انتظار روز رجـــعت داشتن
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی در جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشمان تر
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختــن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتـــظار و انتـــظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیـده بر در دوختـن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی سوز نی آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم و دل برهم زدن
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی همچومن شیدا شدن
عشق یعنی قلــه و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد ومحنت دردرون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی حسرت شبهای گرم
عشق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی غرقه گشتن در سراب
عشق یعنی حلقه های بی حساب
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخــرخط بهـشــت
عشق یعنی گم شدن در لحظه ها
عشق یعنی آبـی بی انتـــها
عشق یعنی زرد تنها و غریب
عشق یعنی سرخی ظاهر فریب
عشق یعنی تکیه بر بازوی باد
عشق یعنی حسرتت پاینده باد
عشق یعنی هرزمان تنها شنیدن نام او
عشق یعنی هرچه گفتن هرچه کردن
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من وآسمان تا دم صبح
سرمدیم نم نم :تو را دوست دارم
نه خطی ،نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این ایینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
برای آنانکه دل شکستن را بهتر از دوست داشتن آموخته اند
هر وقت گفتی جدایی بند بند تنم لرزید
هر وقت گفتی فاصله مردمک چشمانم
منزلگاه تصویر جاده ای مه آلود شد
با مسافری تنها که کوله بار خود را به دوش می کشید
راز هم می گریخت و
از روی ترحم نگاهی به پشت سرش نمی انداخت
دل هر چه داشت نثار چشمان تو کرد
اما دل تو غریبه را پرستید
رفتنت دوباره نگاهم را با انتظار همخانه کرد
منتظر شدم
منتظر لحظه ی دیگر در کنار تو ماندن
اما انتظار پوسید
گفتم حالا که میروی لا اقل یک آرزو برایم بگذار
آرزوی تو خالی و پوچ برای دلخوشی ام و تو گفتی
در آرزوی برگشتم بمیر
دستانت را بوسیدم و خدا را شکر کردم
از اینکه سرانجام فهمیدی بی تو خواهم مرد
بگو که دلدارت منم یار وفادارت منم بگو تو راه عاشقی همیشه غمخوارت منم
بگو که شیرینم توی حالا که فرهادت منم تنها اشاره ای بکن تا دل به دریا بزنم
بیا تا چشم پنجره پر بشه از نگاه تو
بیا تا چشم عاشقم ببین روی ماه تو
بگو خیالت همه شب یک لحظه تنهام نزاره اگر تو مهربون باشی غم تو دلم جا نداره
گفتم خریدارت منم گفتی که خته باورش
گفتم قسم به عشقمون گفتی بمون تا اخرش
گفتم که پابه پای تو راهی میشم تو جاده ها
گفتی که راه ما شده از این به بعد از هم جدا
گفتم که دیو نه نشو یه خواهشی دارم بمون
گفتی که دیونه توی اهنگ رفتن ر و بخون
بگو که دوستداری منو ساده و بی ریا بگو خسته ام از دورنگیا بیا و از صفا بگو
نگو که تو این زمونه عاشقی معنا نداره
نگو شب جدایا راهی به فردا نداره
بگو هنوزم دلامون می تونه مهربون باشه مثل ستاره مثل ماه چراغ اسمون باشه
بیا که هم صدا بشیم تو اسمون رها بشیم اول راه عاشقی اخر عاشقا بشیم
بیا که باهم بخونیم قصه ی باهم بودن رو
بیا تاباور بکنیم ما شدن تو بامنو
بگو که عشق از ادما غصه ها رو دور می کنه غم ها رو اتیش می زنه
دلارو پر نور می کنه بگو که با من میمونی
همیشه یار من توی تو اسمون بی کسی دار و ندار من توی
منتظرم یروز بیای بهارو همرات بیاری من یه کویر ی تشنه ام
منتظرم تا بباری
خیلی سخته اشکای معشوقتو بببینی و هیچی نگی
تو خودت بشکنی و هیچی نگی
من دیدم برای اولین بار جلو ی من گریه کرد اون منو ندید
مردم و زنده شدم
به ازای هر اشکش ۱۰ تا اشک ریختم
از خودش بیشتر گریه کردم با قرص خودمو اروم کردم
حالم بده کمکم کنید
تحمل یه قطره اشکشم ندارم
حیف اون چشا نیست که باید بباره
خیلی سخته اشکای معشوقتو بببینی و هیچی نگی
تو خودت بشکنی و هیچی نگی
من دیدم برای اولین بار جلو ی من گریه کرد اون منو ندید
مردم و زنده شدم
به ازای هر اشکش ۱۰ تا اشک ریختم
از خودش بیشتر گریه کردم با قرص خودمو اروم کردم
حالم بده کمکم کنید
تحمل یه قطره اشکشم ندارم
حیف اون چشا نیست که باید بباره
تو و این شرابخانه تو و این دل ِ خرابم
تو بیا و شادمانی بفکن در این شرابم
تو و مرد ِ تشنهکامی که هنوز امید دارد
چه شود که با خیالت ببری از این سرابم ؟
تو و گفتن ِ حقیقت که مرا تو دوست داری
من و ترس از همین که : نکند هنوز خوابم؟
خوشم از همین اشارت به که گویم این بشارت؟
که پـس از هزار خواهش تو چه دادهای جوابم
تو چه خوب میتوانی که بگوییم نهانی
به زبان ِ بیزبانی که نمیدهی عذابم
چقدر سپاس باید ؟ که شرارهی ِ غمت را
بنشاندهای که دیگر نکند چنین مذابم
به ترانهای نگنجم غزلی چگونه گویم ؟
چه شگفت واژگانی زده چنگ در ربابم!
دلم از تو بـر نگیرم ز خودم خبر نگیرم
صنمی دگر نگیرم دگر از تو سر نتابم
به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم!
آسمون ها زیر پامه اگه با تو رو زمینم!
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی!
به خیالم که تو با من دیکه از همه جدایی!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من می خوام اینو بدونی!
من و تو چه بی کسیم وقتی تکیه مون به باد!
بد و خوب زندگی منو دست گریه داده!
ای عزیز هم قبیله با تو من یه سرزمینم!
تا به فردای دوباره با تو هم قسم ترینم!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من میخوام بیای بمونی!
بد وخوبمون یکی دست تو، تو دست من بود!
خواهش هر نفسم با تو هم صدا شدن بود!
با تو هم قصه ی دردم هم صدا تر از همیشه!
دو تا هم خون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه!
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی!
این دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونی!!
تورا به اندازه نفسهایت، دوست دارم
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
خیال خود به شبگردی ، به زلفش دیدم و گفتم
رقیب من چه می خواهی تو از جان حبیب من
نهیبی می زدم با دل که زلفت را نلرزاند
ندانستم که زلفت هم ، بلرزد با نهیب من
خوشم من با تب عشقت ، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم ، چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
در آن زلف چلیپایی که دلها خود صلیب اوست
نوازد مریم عذرا به لالایی صلیب خود
غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا
حبیبم با غروبت گو نیاز دارد غریب من
عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور
به آه خود که آه از این دل و آه عجیب من
نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود
حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من
من از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق
منتظر نباش
که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کردم
توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری
درهمان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ...
باران زده من
همین سو سوی تو از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
من که این جا کاری نمی کنم فقط
گهگاهگان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ...
همین این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرفهایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می بارد....
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمۀ خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریک ژرفی می گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده بود
و من دیده براهش بودم:
رویای بی شکل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ هایم از تپش افتاد
همۀ رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعلۀ فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها می جست.
تا رو پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعلۀ فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم:
آنی گم شده بود.
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تورو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یک نگاهت زیرو رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم ... دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنو.... وقت اسم گذاشتنو
کسی رو جز تو نداشتم .... اسمی جز تو نمیذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
حتی من به آرزوهات تورو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
اینقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
هرچی شعرعاشقونس من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه خوندم تو بدون چه کسی باعثه شه
اگه مردم تو بدون چه کسی باعثه شه
یکدفعه مثل یک آهو توی صحراها رمیدی
بس که چشم تو قشنگه گله گرگ رو ندیدی
دل نبود توی دلم ... تورو گرگها نبینن
اونا با دندون تیز به کمینت نشینن
الهی من فدای تو... چیکارکنم برای تو؟
اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو
یکدفعه مثل پرنده قفس عشقو شکستی
پر زدی تو آسمونها رفتی اون دورها نشستی
دل نبود توی دلم... گم نشی تو کوچه باغها
غروبها که تاریکه ... نریزن سرت کلاغها
نخوره سنگی به بالت ... پرت نشه فکرو خیالت
یکدفعه مثل یک گل... رفتی تو دست خزون
سیل بارون و تگرگ از آسمون
بردمت تو گلخونه... که نریزه روی سرت
که یکوقت خیس نشه ... یخ کنه بال و پرت
نشکنی زیر تگرگ ... نریزه از تو یه برگ
یکدفعه مثل یک شمع... داشتی خاموش میشدی
اگه پروانه نبود تو فراموش میشدی
اره پروانه شدم... تا پرام سوخته بشه
که آتیش دل تو... به دلم دوخته بشه
که بسوزه پروبالم ... که راحت بشه خیالم
دارم از تو مینویسم... تو که غم داره نگاهت
اگه دوست داشتی بگو...تا بازم بگم برات
اینقده میگم تا خسته شم
با عشق تو شکسته شم