روزگاری آمدی شادم کنی از غم دنیا تو آزادم کنی
آمدی و ماندی و خندان شدم فارغ از غم های این زندان شدم
گفته بودی هستی و تا آخرش گفتم آری - کردم این را باورش
یک شبی اما ندیدم روی تو من سراسیمه دویدم سوی تو
آمدم ــــــ اما نبودی نازنین پیکرم افتاد و شد نقش زمین
آه - رفتی بی من و تنها شدم در میان آسمان رسوا شدم
رفتی وخورشید من خاموش گشت همدم شب های من فانوس گشت
من شهید راه غیرت گشته ام رفتی و من غرق حیرت گشته ام
خنجر ظلمت نشاندی بر تنم من نگاهت کردم و گفتم منم
گفتی دیگر رفته ای از خاطرم گفتم آری ـــــ میشناسم قاتلم
خنجر ظلمت به گردن مینشست لیکن اول قلب من را میشکست
آمدی - خنجر زدی بر پیکرم تو ندیدی داغ چشمان ترم
خوردم و خون در تنم بیداد کرد لیک - لبخند تو من ر ا شاد کرد
سلام. خسته نباشید وبلاگ خوبی دارید خواستار تبادل لینک باهاتون هستم.
اگه مایل بودی به ایمیلم جواب بده. منتظرتم خبرم کن
در نگاه سرد زمان " می بینم آنروزی را که تو با گامهایی استوار به سویم می آیی …………..
با سلام و خسته نباشید خدمت شما دوست عزیز
اوینار بار دیگر به روز شد
منتظر حضور سبز نظرات سازنده شما هستم
موفق باشین