وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گَرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
گریه کردم تا بدونی زندگی بی غم نمی شه
اگه دستامو بگیری از غرورت کم نمی شه
ساکت و صبوری عاشق وقتی حوصله نداری
پیش حرفای دل من حرف عشق و کم می یاری
لحظه ها تلخ و حقیرن وقتی قهری با دل من
کاش چشمات یه جاده می زد از دل تو تا دل من
ای که لحظه ها مو بردی تو خیالت به اسیری
نکنه بیای دوباره بونه ی تازه بگیری
من سبد سبد صداقت به دل تو هدیه کردم
نکنه می خوای بگی که می رمو بر نمی گردم
خوب می دونی نمی تونم بی چشات دووم بیارم
ولی از اون دل سنگت گله دارم گله دارم
هیچکس با من در این دنیا نبود
هیچکس مانند من تنها نبود
هیچکس دردی زدردم بر نداشت
بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت
هیچکس فکر مرا باور نکرد
خطی از شعر مرا از بر نکرد
هیچکس معنای آزادی نگفت
در وجودم رد پایش را نجست
هیچکس آن یار دل خواهم نشد
هیچکس دمساز و همراهم نشد
هیچکس چون من چنین مجنون نبود
در کلاس عا شقی دلخون نبود
هیچکس دردی نکرد از من دوا
جز خدای من خدای من خدا
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
مرا از یاد خواهی برد میدانم
و من از دیدگان سرد تو یک روز
میخوانم سرود تلخ و غمگین خداحافظ
مرا از یاد خواهی برد و از یادم نخواهی رفت
من این را خوب میدانم
که روزی هم ، مرا از خویش خواهی راند
و قلبت را
که روزی آشیان گرم عشقم بود ، خواهی برد
تو از یادم نخواهی رفت
و چشمان تو
هر شب آسمان تیره ی احساس من را نور میپاشد
و من با خاطراتت زنده خواهم بود
چه غمگینم از این رفتن
و از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم
مرا از یاد خواهی برد میدانم
و میدانی که از یادم نخواهی رفت
مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می، گیرم سراغ چشسم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من ناآشنا آمد
به گوشش سنگ می خواندم سرودآبشارم را!
به جام روزگارانش شراب عیش وعشرت باد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ...
نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده
و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی
و به من قصه باران آموختی....
میدانی قصه باران، قصه شستن غمهاست
و درون انسانها پر از غم و تنهایی است
ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم...
و به تو و داشتن تو می بالم ...
خیال با تو بودن رهایم نمی کند..
نا امیدم ولی ..امید رهایم نمی کند..
سالهاست که به دنبال توام..
پس چرا در دیده ی من جای نمی گیری؟
خدای من دستهای نیاز من را تنها مگذار...
به درد بی دوای من، کسی مرهم نشدهرگز
نصیب من در این دنیا، بجز ماتم نشد هر گز
به من هر کس که رو آوردم، نمک پاشید بر زخمم
به دستان تو هم حتی، غم ما کم نشد هر گز
دل من در شب تیره، فقط خورشید را می جست
ولی یابنده یک شمع کوچک هم نشد هر گز
دل مغرور من، تنهای تنها در پی او بود
ولی او هم دمی در فکر سامانم نشد هرگز
همیشه این دل تنگم، اسیر و بند شب ها بود
کسی در این شب تیره، دمی همدم نشد هر گز
در این شب ها تنهایی، کسی من را نمی خواند
به در بی دوای من، کسی مرهم نشد هرگز
زیر بارون توی سرما
مثل اون پری رویا
توی دریای خیالش
غرق خاطرات یارش
دلش انگار که خزون بود
اون چشاش کاسه خون بود
روی تیکه های قلبش
لحظه هاش بی حس و جون بود
چه پریشون تو خیابون
راه میرفت به زیر بارون
خسته از یه حس کهنه
تو سکوت هرچی غصه
مث دیروز و پریروز
گم می شد تو باغ قصه
مونده بین یه دوراهی
تو سراب چشم براهی
مونده با پاهای خسته
آرزو کردم که روزی مثل مجنون من شوم عاشق
کنم شیدایی و بر گیرم از دنیا ی خود تنها، یک دل
دلی پر از صفا و عشق و بودن را
دلی همچون دل لیلی
دلی همچون دل شیدا
ولی افسوس اکنون من شدم مجنون و بی تابم
نمیدانم خطا این بود که دل دادم
من و دشتی پر از افسوس
من و چشمی پر از حسرت
من ودلی پر از آه و پر از نفرت
همین شد خون بهای عشق دیرینه ام
همین شد آنچه از عاشقی دیدم
گناهم این بود که دل بستم
که دل دادم
برو خوبم به سلامت ، تو به من دینی نداری
برو با خیال راحت ، چرا اینقدر بی قراری ؟
برو پیش عشق تازه ت ، نگران من نباش
تو چشام نگاه نکن ، نمک رو زخم من نپاش
نمی خوام توی نگاهت ببینم نفرتو راحت
یا تحملم کنی و واسه تو بشم یه عادت
اگه دیگه چشمای من تو دلت جایی نداره
اگه حرفام روی لب هات گل لبخند نمی کاره
برو تا بازم بخندی ، من به لبخند تو زنده م
وقتی تو پیشم نباشی ، به خیالت دل می بندم
اگه واسه قصه ی ما شعر عاشقونه ای نیست
یا اگه برای موندن دیگه هیچ بهونه ای نیست
اگه فکر میکنی دیگه ، این من و تو ما نمیشه
بر و خوبم ، به سلامت ، خوب و خوش باشی همیشه
تو که تقصیر نداری ، تنهایی تقدیر منه
غم و گریه و جدایی ، همه تقصیر منه
برو خوبم ، به سلامت تو به من دینی نداری
برو با خیال راحت
شب قدر است و من قدری ندارم
چه سازم توشه قبری ندارم
مبادا لیلة القدرت سر آید
گنه بر ناله ام افزونتر آید
مبادا ماه تو پایان پذیرد
امشب سر مهربان نخلی خم شد
در کیسه نان به جای خرما غم شد
در خانه ی دور بیوه ای شیون کرد
همبازی کودک یتیمی گم شد