اشک من بدرقه ی راهت باد...

رفتنت را دیدم تو به من خندیدی.

 آتش برق نگاهت دل من را آتش زد و مرا در پس یک بغض غریب در میان

برهوتی تاریک پشت یک خاطره ی سرد و تهی با دلی سنگ

رهایم کردی و تو بی آنکه نگاهی بکنی به دل خسته و آزرده ی من

رفتنت را دیدم تا به آنجا که نگاهم سو داشت و تو در آخر این قصه ی تلخ محو

شدی باورم نیست که دیگر رفتی

اشک من بدرقه ی راهت باد.

اگه تو مال من بودی...

اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شک نداشت

تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترک نداشت

اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد

قصه ی عشق ما دو تا ، عبرت سرنوشت می شد

اگه تو مال من بودی می بردمت یه جای دور

یه جا که تو دیده نشی نباشه حتی کمی نور

اگه تو مال من بودی ،‌ می ذاشتمت روی چشام

بارون می خواستی می بارید ، ابر سفید گریه هام

اگه تو مال من بودی برگا تو پاییز نمی ریخت

شمعی که پروانه داره ، اشک غم انگیز نمی ریخت

اگه تو مال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت

تو را غرق در بوسه کنم...

می خوام پیش تو بخوابم

در کنارت باشم تا بیدار شی

در اولین پرتو خورشید

خودمو در میان رختخوابت پنهان کنم تا ازم دور نشی

دوست دارم دوست دارم

باز هم موهایم را نوازش کنی

این دو تا دست های توست که منو خوشبخت می کنه

دوستت دارم دوستت دارم

مرا رها نکن رفتن تو کم از احساس مرگ برایم نیست

می خوام در کنار تو به خواب برم

بخاطر یک آرزو و آن هم سلام تو

بعد از یک شب طولانی و عاشقانه

می خوام پیش تو بمونم

و تو صورتت کشف کنم و ببینم

که تو یک سراب نیستی

دوستت دارم دوستت دارم

و این قلب منه که تو می شنوی

چون صدای من رفته و در زمان محبوس شده

دوستت دارم دوستت دارم

و احتیاج دارم بهت اینو بگم

در زندگی من یک لبخند تو کافیه

می خوام پیشت بمونم

تا با نگاهت به رویا برم و تو را غرق در بوسه کنم

پشت کدوم سد سکوت...

پشت کدوم سد سکوت
پنهون کنم هق هق مو
ای به داد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
یاور همیشه مؤمن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
به سلامت ، سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه
هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود

به ان نازی که در چشم تو پیداست...

دوستت دارم به چشمانی که رنگش رنگ شبهاست

به آن نازی که در چشم تو پیداست

به لبخندی که چون لبخند گلهاست

به رخسارت که چون مهتاب زیباست

به گلهای بهار و عشق و هستی

به قرآنی که او را می پرستی

قسم ای نازنین تا زنده هستم

تو را من دوست دارم....میپرستم

شیارهای قلبم...

در شیارهای قلبم به دنبال کدامین عشق می گردی؟

عشق من در ایینه ای است که

هر روز در ان مینگری......چشمان تو قبله عشق من است

من به ان مینگرم وزیر

سایه بان ابروهایت به خواب میروم.خوابی عمیق به عمق اقیانوس.

 در مهربانی لبهایت

خنده می روید. در خمار چشمانت عشق غنچه ترد لبانت

را چشیدم و بوییدم گل

بلورین تو را تا اعماق وجودم

با جمله جاری میشوم احساسم در کالبدی سپید

حرف دل...

 
  
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری

من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم

من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم

من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

در شبان غم تنهایی خویش...

Image and video hosting by TinyPic

 

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی  مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز  از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ  تو راهی می جست

چشم من  چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی  همچو حبابی  بر آب

در نگاه تو رها می شدم  از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری  بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد  کدورت افسوس سخت  دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

 از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

 من درون قفس  سرد اتاقم  دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم  تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم  را شست

اب رؤیای  فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

ن شکوفایی  گلهای امیدم  را در رؤیاها می بینم

و ندایی  که به من  می گوید :

 گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

 پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

 می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان  شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

 در من این  سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه  تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا  بشتابم ؟

مرغ آبی  اینجاست

در خود آن گمشده  را دریابم

ر سحرگاه سر از بالش  خواب  بردار

کاروانهای  فرومانده ی خواب  از چشمت  بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی  پنجره را

من نشان  خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را  با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن  شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس  جشن

صحبتی نیست  ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی  عروسکهایش می رقصد

کودک خواهر من

امپراتوری  پر وسعت خودذ را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو  این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به  سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید

 چه شبی بود  و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش  از دیده پرید

کودک  قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

 بر درختی تهی از بار  ،   زدن پیوندی

می توان  در دل  این مزرعه ی خشک و تهی بذری  ریخت

می توان

از میان  فاصله ها  را برداشت

 دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست  “

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من  از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم  قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان  تو بگذارم  و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ  این دشت

یادگاران تو اند

رفته ای  اینک و هر سبزه و سنگ

در  تمام  در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه  به بانگ هی ، هی

می پراندیم  در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس  سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی  رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی  همچون  سروی سرسبز

چارفصلش  همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند  از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر  از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد  درختی شد  نیرو بگرفت

برگ بر گردون  سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده  درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من  می سوزد

که قناریها  را پر بستند

و کبوترها  را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی  به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی  این فاصله  را برداری

تو توانایی  بخشش داری

دستهای تو توانایی آن  را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به من  می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر  برجسته ای  از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری  از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی  خندیدم

من ژولیده  به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی  ،  اما

خواب نوشین  کبوترها  را در لانه  می آشفت

قصه ی بی سر و  سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

”  چه  تهیدستی مرد “

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی  تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه  دارم که تو  را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه  هستی من  ، هستی من

تو همه  زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می ابم

چون چناران کهن

از درون  تلخی واریزم را

کاهش  جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی  شعر مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر  ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم  در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده  ز یاد

مرغ درمانده  به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب  ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس  من  از زندگی  بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها  هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت  را

بی قید

و تکان دادن دستت  که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجیب !‌عاقبت مرد ؟

افسوس

کاکش می دیدم

من به خود می گویم:

” چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش  عشق تو خاکستر کرد ؟ “

باد کولی ، ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ  پر برگ درختان را عریان کردی

و  جهان  را به سموم  نفست ویران کردی

باد کولی  تو چرا زوزه کشان

همچنان  اسبی  بگسسته  عنان

سم فرو کوبان  بر خاک  گذشتی  همه جا ؟

 آن  غباری  که  برانگیزاندی

سخت  افزون می کرد

تیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق  شنگرفی

بوی خون داشت  ، افق  خونین  بود

کولی باد پریشاندل آشفته  صفت

تو مرا  بدرقه می کردی  هنگام  غروب

تو به  من می گفتی :

” صبح پاییز تو ، نامیومن بود  ! “

  من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم  از آن تلخی  گفتارش  در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته  از ایمان  است

من به هنگام شکوفایی  گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :

” آی

باز کن  پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کنپنجره را

که پرستو می شوید  در چشمه ی نور

که قناری  می خواند

می خواند  آواز سرور

 که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ  به گلستان آمد “

سبز برگان درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس  از رفتنها  ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون  به نیاز آمده ام “داستانها  دارم

از دیاران  که سفر کردم  و رفتم بی تو

از دیاران که  گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو می رفتم  ، می رفتن  ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای  محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی  گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

” آی  با باز کن پنجره  را “

پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو اکنون  چه  فراموشیهاست

چه کسی  می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش  ویران باد

من اگر ما نشویم  ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن  بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن  دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان  نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری  از غم

تو به لبخندی از این آینه  بزدای  غبار

آشیان  تهی دست  مرا

مرغ  دستان  تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان  من آن

اعتمادی  که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان  سپید  دستت

دست پر مهر مرا  سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

می نویسم...

 

Image and video hosting by TinyPic

 

 

می خواهم کلمات را به بردگی بکشم تا مجبور نشوم به دنبال کلمات

مهربانی برای توبگردم

 

می خواهم تو را آویز شعرهای عاشقانه کنم و به گردن بیاویزم

تا همیشه با من باشی 

 

می خواهم از تمام ترانه های خنده هایت آهنگی بسازم

 دلنواز که آرامش را به قلبهایمان هدیه کند

 

آنگاه با قلب خسته ام قصه عاشقانه ای بنویسم که تا هستم

 جاوید باشد و شیرین و فرهاد به آن حسادت کنند

 

می خواهم با قلمم بر دلی که تو شکسته ای بنویسم که نگاهت

را از چشمان غمگین دلم نگیر

 

بر روی دشت های پر از گل میدوم و عشقت را جست و جو میکنم

 و در بیداری هر روز بر یاس سفید و رز قرمز مینویسم

 

عهد میبندم که زندگی را هر جا که باشی بخواهم.....

خونین جگرم ...

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم  

                   تو شدی مادرو من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

                   من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر‌بازم جام

                  جرمم اینست که صاحبدل و صاحبنظرم

من که با عشق نراندم به جوانی‌هوسی

                   هوس عشق و جوانی است به پیرانه‌سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

                  پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم  ‌

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

                  عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گرهبند زر و سیمم بود

                 که ببازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر

                  من خود آن سیزدهم کز همه عالم‌بدرم

تا بدیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

                  گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم 

تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس

                  خود تو دانی که من ازکان جهان‌دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

                 شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

                 شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم

سکوت را در شب...

 

 

من عشق را در تو


تو را در دل

 
دل را در موقع تپیدن


و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم


من غم را در سکوت


سکوت را در شب


شب را در بستر


و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم.


من بهار را به خاطر شکوفه هایش


زندگی را به خاطر زیبایی اش


و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم.


من دنیا را به خاطر خدایش


خدایی که تو را خلق کرد

 
دوست دارم.

خواب دیدم...

 

خوابی دیدم :

تو بودی ,

زیبا و خندان

شاد و سرخوش ...

پهنای صورتت

با لبخند گرمت

و چشمان زیبایت

میدرخشید چون افتاب ...

وقتی رفتی

در بیداریم

تلخی خاطره رفتنت

تنها ارمغان بجای مانده بود ,

و همیشه این سوال که :

چرا رفتی

و چرا اینگونه

بی خبر رفتی ... ؟!!

هیچ گاه ندانستم

بهر رفتنت

چه باید بگویم

و چی میتوانم بگویم ...

پاسخی بر سوالم نیامد

و پاسخی بر خواهشم

و خواسته ام ...

پس یادت را گرامی داشتم

و ان را بسان خاطره ای

حفظ کردم ...

اسمان

بودنت تنها دلیل بودنم نگاهت روشنی بخش  راهم و کلامت آرامبخش

 روح و روانم است تو را عاشقانه صادقانه و عارفانه دوست میدارم ای

هم راز جان نه آب باش نه خاک که دهن تو را باز کنند وانگهی ذهن تو

 را پر رمز و راز کنند آسمان باش تا خلق به نگاهت بنگرد وتو را یا د

 کند

دست خودم نیست...

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی

 من تو شده ای به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است

 و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت

 و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم

 و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ،

 دستانت را بگیرم ،

برلبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم

و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم

تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

بارون نمیاد...

آسمون ابری امادیگه بارون نمیاد
صدای گریه ی بارون توی ناودون نمیاد
اون که من دوسش دارم ازخونه بیرون نمیاد
واسه ی این دل تنهادیکه مهمون نمیاد
نمیادنمیادنمیادتابدونه
جای خالیش توخونه واسه من یه زندونه
دیگه اون دوست نداره
واسه من گل بیاره
روی موهام بذاره
یادمه روزی که آشناشدیم
روزی که مثل دوغنچه واشدیم
وقتی اون بابوسه لبهامومی بست
نم بارون رولبامون می نشست
نمیادنمیادنمیادتابدونه
جای خالیش توخونه
واسه من یه زندونه
دیگه اون دوست نداره
واسه من گل بیاره
روی لبهام بذاره

                                                       (تقدیم به فاطمه خانم)

امشب...

نگاهم میل طغیان دارد امشب
گلویم بغض باران دارد امشب
برای خلوت خود همزبانی
دل من چشم گریان دارد امشب

خواب...

 
دیگه به خوابم نمی یاد، چشمای مهربون تو

قهری مگه با دل من یه شب بیا بهم بگو

مرز دستای من وتو فاصله روداد می زنن

قفل لبامون تابه کی سکوتو فریاد بزنن

دیگه نگاه پنجره ام به غیره تو دل نمی ده

این دریای طوفان زده ، نشون از ساحل نمی ده

شب میگه که ستاره هام خواب تو رو ندیدن

دیگه تو رویام نمی یاد تصویر باتو بودن

چرا به خوابم نمی یاد چشمای مهربون تو

نگو که قهری با دلم جز این ندارم آرزو

قدر اول را بدانی...

زندگی یعنی شنیدن

گفتگو و با تو بودن

سر به سر نفس کشیدن

لحظه ی ناب شکفتن

غنچه ی عشق و نچیدن

زندگی همچین و همچین

اندک اندک و پاورچین

دست ما بسته به دستش

گاهی بالا گاهی پایین

با یک کم شعر و نوازش

با یک کم لبخند و سازش

زندگی شیرین بسازیم

قدر این دم را بدانیم

فرصت رفتن زیاد است

اندکی عاشق بمانیم

زندگی راز نگفته است

سکوت و لبهای بسته است

روی این زمین خاکی

گلها هم زندگی دارند

دل پر سوز رخ زیبا و بسی عاطفه دارند

قدر اول را بدانی

حالا که آخر رسیدی